وهوه
[وَهْ وَهْ] (ع ص) فرس وهوه؛ اسب شادمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وهواه شود.
وهوهه
[وَهْ وَ هَ] (ع اِ) آواز گلوی اسب که بعدِ صَهیل آید. || (مص) برگردانیدن سگ آواز در گلو از ترس و بیم. || بانگ کردن خر نزد ماده از شفقت. || به اندوه ناله و بانگ کردن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || غریدن شیر. (منتهی الارب)...
وهی
[وَهْیْ] (ع مص) کفیده و شکافته شدن مشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دریده شدن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی). || سست و فروهشته گردیدن بند و رسن مشک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). سست شدن جامه. (غیاث اللغات).
-امثال: خَلِّ سبیل من وهی سقاؤه و من...
وهی
[وُ هی ی] (ع اِ) جِ وَهْی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به وهی شود.
وهیج
[وَ] (ع اِمص) افروختگی. (منتهی الارب) (آنندراج). توقد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
وهیزک
[وَ زَ] (اِ) سال سیزده ماهه که در سال شماری ایرانی در هر یک صدوبیست سال یک بار واقع میشد. (یادداشت مؤلف). بهیزک. (مقدمهء التفهیم ص قفد).
وهیسه
[وَ سَ] (ع اِ) ملخ بریان کردهء کوفتهء به روغن یا چربش آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
وهیشت آباد
[وَ] (اِخ) نام شهر بصره بود که اردشیر بابکان پی افکند. (یادداشت مرحوم دهخدا) (ایران در زمان ساسانیان ص116). رجوع به بهشت آباد اردشیر شود.
وهیشتواشت
[وَ تُ اِ] (اِ)(1) بهترین خواسته. نیکوترین ثروت. || روز پنجم از اندرگاه یا پنجهء دزدیده. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - vahishto-ishti.
وهیشتویش
[وَ تُ] (اِ) وهیشتواشت. رجوع به وهیشتواشت شود.
وهیف
[وَ] (ع مص) وهف. برگ برآوردن گیاه و سبز شدن و گوالیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
وهین
[وَ] (ع ص، اِ) آنکه در پاس و همراه مزدوران باشد تا بر کار برانگیزد آنها را. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردی که با کارگر اجیر در کار همراه باشد و کارگر را به کار وادارد. (تاج العروس). آنکه مردمان را بر کار دارد. (مهذب الاسماء).
وهیه
[وَهْ یَ] (ع اِمص) کشیدگی ادیم و جز آن. (منتهی الارب). کفیدگی ادیم. (آنندراج). و منه قولهم غادر وهیه لاترقع؛ ای فتقاً لاتقدر (یقدر) علی رتقه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
وهیه
[وَ هی یَ] (ع اِ) مروارید. || (ص) شتر گشنی سطبر فربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
وهیه
[وُ هَیْ یَ] (ع اِ مصغر) مصغر وَهی، و آن شکاف چیزی و دریدگی آن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
وی
[وَ / وِ] (ضمیر) ضمیر منفصل مفرد مغایب (سوم شخص) به جای او (اوی) که در نثر امروز مرجع آن شخص و ذوی العقول است ولی قدما اکثر مرجع آن را اشیاء هم می آوردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). او، چنانکه گویند: وی را میگویم. (برهان) :
کنون آمد از کار وی...
وی
[وَ / وِ] (صوت) مخفف وای، و آن لفظی است که در محل دردی و المی و آزاری بر زبان می آید. (برهان) (انجمن آرا) :
نه ز من یاد میکنی نه دلم شاد میکنی
همه بیداد میکنی وی از این شوخی تو وی.
؟
|| (اِ) به معنی مقدار، چنانکه اگر زراعتی ده...
وی
[وَ] (ع صوت، اِ) کلمهء تعجب است. گویند: ویک و وی لزید، و به معنی حقاً آید و به همین معنی است آیهء: وَیْکأنه لایفلح الکافرون. (قرآن 28/82). و بر «کأن» مخففه و مشدده داخل شود. (منتهی الارب) (آنندراج). || کنایه است از ویل. و قوله تعالی: ویکأن الله یبسط...
وی
[وَ / وِ] (پسوند) مخفف وَیه. صورت دیگر اویه: نفطوی، نفطویه. سیبوی، سیبویه :
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی
با نکتهء مغنی و با دانش مطیع
با خاطر مبرد و اغراق نفطوی.منوچهری.
وی
[وِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران کهنوج شهرستان جیرفت در 245 کیلومتری جنوب کهنوج و چهارکیلومتری خاور راه مالرو انگهران به میناب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).