وهمنش
[وِ مَ نِ] (ص مرکب) بهمنش. با منش نیکو. خوشخوی و خوب طبیعت، چه واو و باء در پارسی تبدیل یابند. (انجمن آرا) (آنندراج).
وهمه
[وَ مَ] (ع ص، اِ) مؤنث وهم. (منتهی الارب). رجوع به وهم شود. || ناقهء رام فربه توانا. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || درد زه و درد ولادت. (غیاث اللغات).
وهمی
[وَ می ی] (ع ص نسبی) منسوب به وهم. (اقرب الموارد). خیالی. || بر جزئی که با وهم درک میشود اطلاق میگردد. (کشاف اصطلاحات الفنون). || گاهی اطلاق میشود بر آنچه قوهء متخیله از پیش خود آن را درست کرده باشد و مانند محسوسات باشد. خلاصه اینکه اختراع خود متخیله...
وهمیات
[وَ می یا] (ع ص، اِ) جِ وهمیه. قضایای دروغی است که وهم در آنها به امور غیرمحسوس حکم میکند، مثل حکم به اینکه ماوراء این عالم فضایی است لایتناهی و قیاس مرکب از وهمیات را سفسطه نامند. (از تعریفات سید جرجانی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و اساس الاقتباس...
وهمیه
[وَ می یَ] (ع ص نسبی) مؤنث وهمی. ج، وهمیات.
- قوهء وهمیه؛ قوهء واهمه. رجوع به واهمه شود.
وهن
[وَ] (ع مص) سستی کردن در کار و سست گردیدن. (منتهی الارب). سستی کردن در کار و سست گردیدن در بدن. (اقرب الموارد). سست شدن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی). || سست گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). لازم و متعدی استعمال شود. (منتهی الارب). || در...
وهن
[وَ هَ] (ع مص) سستی کردن در کار و سست گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سست شدن. || سست گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). لازم و متعدی استعمال شود. (منتهی الارب).
وهن
[وُ] (ع ص، اِ) جِ واهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به واهن شود.
وهن آباد
[] (اِخ) دهی است جزو دهستان فشافویهء بخش ری شهرستان تهران واقع در 10 هزارگزی باختری راه شوسهء قم با 1190 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. قلعهء خرابه ای دارد. راه از طریق رباط کریم ماشین رو است....
وهنان
[وِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان. سکنهء آن 625 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
وهنانه
[وَ نَ] (ع ص) زنی که در وی اندکی سستی و فتور باشد وقت برخاستن و رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
وهنده
[] (اِخ) دهی است جزو دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 2 هزارگزی راه شوسه. دامنه و سردسیری است با 630 تن سکنه. آب آن از رودخانهء جلیل آباد و محصول آن غلات و بنشن و گردو و زردآلو و بادام و عسل و شغل اهالی زراعت...
وهنگ
[وِ هَ] (اِ) حلقهء چوبینی را گویند که در باربند و شریطه می باشد و گاهی به جای رکاب آهنی آویزند. (برهان) (انجمن آرا) :
چون برون کرد زو هماره وهنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
؟ (از لغت فرس 307).
مؤلف فرهنگ نظام نویسد: از معنی اول حلقهء چوبین که بر بار بندند...
وهوات
[] (اِ) الوف الوف الوف الوف در مراتب شانزده گانهء عدد نزد فیثاغوریین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا از رسائل اخوان الصفا).
وهواه
[وَهْ] (ع ص) (فرس...) وهوه. اسب شادمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شیر غران. || خر مایل به ماده. (منتهی الارب) (آنندراج).
وهوب
[وَ] (ع ص) بخشنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
وهوب
[وَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
وهوخشتر
[وُ شَ] (اِ) اقتدار نیک. کشور خوب. || روز چهارم از اندرگاه (پنجهء دزدیده).
وهوم
[وُ] (ع اِ) وُهُم. اوهام. جِ وهم (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، به معنی آنچه در دل گذرد، یا گمان و اعتقاد مرجوح. (آنندراج). رجوع به وَهم شود.
وه وه
[وَهْ وَهْ] (صوت) خه خه. زه زه! به به. بخ بخ. بارک الله. آفرین. احسنت. تبارک الله. ماشاءالله. به نام ایزد. تعالی الله. زه. زهی. (یادداشت مرحوم دهخدا). وه وه کلمه ای است دال بر تعجب و شگفتی. شگفتا. عجبا. (انجمن آرا) :
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت...