وق زده
[وَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بی آتش و سرد: اجاق و کرسی وق زده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || چشم وق زده؛ در تداول، چشم بی حالت و ورقلمبیده و بیرون جسته و مات. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
وقس
[وَ] (ع اِ) زنا و هر گناه و بدی که از حد درگذرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گر. (منتهی الارب). اندک مایهء گرگی (ظ: گرگنی یا گری) اشتر که پدید آید. (مهذب الاسماء). || (مص) باز کردن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || باز کردن...
و قس علی هذا
[وَ قِ عَ لا ها ذا] (ع جملهء فعلیهء امری) (از: «و» عطف + قس، فعل امر + علی + هذا) قیاس کن بر این.
وقش
[وَ] (ع اِ) اول گیاه. (منتهی الارب). || یک قسم گیاه. (ناظم الاطباء). || جنبش و حس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): وجد فی بطنه وقشاً؛ ای حرکه من ریح و نحوها. (منتهی الارب). || ریزهء هیزم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وقشه با تاء به همین معنی است. (منتهی الارب). ||...
وقش
[وَ قَ] (ع اِ) جنبش و حس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وَقْش شود. || آواز. || هیزم ریزه. (اقرب الموارد). وَقْش.
وقش
[وَ قَ] (اِخ) شهری است در یمن نزدیک صنعاء. (معجم البلدان).
وقشه
[وَ شَ] (ع اِ) جنبش و حس. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به وقش شود. || ریزهء هیزم. (منتهی الارب). وقش. || آواز. (اقرب الموارد). وَقَش.
وقشه
[وَ قَ شَ] (ع اِ) وَقْشه. (اقرب الموارد). رجوع به وَقْشه شود.
وقص
[وَ] (ع مص) گردن شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || شکسته شدن گردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). لازم و متعدی استعمال شده. (منتهی الارب). || کوفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و فعل آن از باب ضرب آید. (منتهی الارب). ||...
وقص
[وَ قَ] (ع اِ) چوب ریزه های شکسته که از آن آتش افروزند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مال افزون بر نصاب که از آن مال زکات واجب نگردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آنچه میان دو فریضه باشد از زکوه. (مهذب الاسماء). ج، اوقاص. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)....
وقص
[وُ] (ع ص، اِ) جِ اوقص (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، به معنی گردن کوتاه، یا مرد گردن کوتاه. (اقرب الموارد).
وقصاء
[وَ] (ع ص) زن گردن کوتاه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
وقط
[وَ] (ع مص) افکندن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی). || برجستن خروس بر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج). || گران گردانیدن شیر کسی را. || گران کردن کسی را به ضرب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || (اِ) گو در زمین درشت، یا گو که آب گرد...
وقطان
[وِ] (ع ص، اِ) وِقاط. اِقاط. جِ وقیط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وقیط شود.
وقظ
[وَ] (ع مص) بر زمین افکندن یا زدن و سست گردانیدن. || همیشگی ورزیدن بر چیزی. || گران سنگ گردیدن به ضرب. و فعل آن به طور مجهول استعمال شود. || (اِ) حوض خرد که آن را آبگیری باشد که آب بسیار در آن گرد آید. (از اقرب الموارد) (منتهی...
وقع
[وَ] (ع مص) دردناک گردیدن گوشت پا از درشتی و سنگناکی زمین. (از اقرب الموارد). || پابرهنه رفتن. (اقرب الموارد). شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || وقوع. سقوط کردن. (از اقرب الموارد). افتادن. || سخن درانداختن از هر جنس. (منتهی الارب) (آنندراج). || تیز کردن مردم را به...
وقع
[وَ قَ] (ع مص) دردناک گردیدن پای کسی از زمین درشت و سنگ. (منتهی الارب). دردمند شدن پای از درشتی زمین. (تاج المصادر بیهقی). || سوده و تنگ شدن پای و سم از سنگ و از زمین درشت. (منتهی الارب). سوده شدن پای از رفتن در راه درشت و سنگلاخ....
وقع
[وُقْ قَ] (ع ص، اِ) وقوع. جِ واقع. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). به معنی مرغ فرودآینده از هوا. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به واقع شود.
وقع
[وَ قِ] (ع ص) ابر که در آن امید باران باشد، یا ابر تنک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وَقْع شود. || پای و سم سوده از سنگ و از زمین درشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
وقع
[وُ] (ع ص) آبگیرناک. (منتهی الارب): امکنه وقع؛ جاهای آبگیرناک. (منتهی الارب) (آنندراج).