وقبی
[وُ بی ی] (ع ص) آزمند صحبت احمقان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
وقبی
[وَ با] (ع ص، اِ) جِ وقبان. (اقرب الموارد). رجوع به وقبان شود.
وقت
[وَ] (ع اِ) هنگام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن مقداری است از روزگار و بیشتر در زمان گذشته به کار رود و جمع آن اوقات است. (منتهی الارب) (آنندراج). مقداری از زمانی که برای امری فرض شده. (فرهنگ فارسی معین). ساعت. فرصت. گاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). زمان. (ناظم...
وقت
[وَ] (ع مص) هنگام معین کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). هنگام پدید کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی). چاغ معین کردن. (از ناظم الاطباء). وقت قرار دادن. (از اقرب الموارد).
وقت آمدن
[وَ مَ دَ] (مص مرکب) اجل فرارسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از رسیدن مرگ است :
چو وقت آمد نماند آن پادشائی
به کاری نامد آن کار و کیائی.نظامی.
|| موقع فرارسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خواجه گفت وقت آمد، فرمان بر چه جمله است؟ (تاریخ بیهقی).
وقتئذ
[وَ تَ ءِ ذِنْ] (ع ق مرکب) (از: وقت + اذ) به معنی در این وقت یا در آن وقت. (ناظم الاطباء).
وقت شناس
[وَ شِ] (نف مرکب)وقت شناسنده. موقع شناس. (یادداشت مرحوم دهخدا). کسی که زمان و موقع هر کاری را می شناسد. مقابل وقت ناشناس و وقت نشناس :
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت شناس
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد.حافظ.
|| عالم به علم ساعات و فصول و ازمنه. (ناظم...
وقت شناسی
[وَ شِ] (حامص مرکب)شناسائی زمان و موقع هر کار. موقع شناسی. || علم به ساعات و فصول و ازمنه. وقت شناسی یکی از مقدمات نماز است. رجوع به کتب فقهی شود. || نجوم. ستاره شناسی. || غنیمت شمردن دم. ابن الوقتی.
وقت گذرانی
[وَ گُ ذَ] (حامص مرکب)سپری کردن زمان به هر نحو که پیش آید.
وقت ناشناس
[وَ شِ] (نف مرکب)وقت ناشناسنده. کسی که مقام و موقع را تشخیص ندهد. مقابل وقت شناس.
وقت نشناس
[وَ نَ] (نف مرکب)وقت نشناسنده. وقت ناشناس. رجوع به وقت ناشناس شود.
وقت نهادن
[وَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)تعیین وقت کردن. توقیت. (ترجمان القرآن).
وقت وقت
[وَ وَ] (ق مرکب) گاه. گاه گاه. بعض اوقات. رجوع به ترکیبهای وقت شود.
وقتی
[وَ] (ق) هنگامی. زمانی. (ناظم الاطباء) : اگر شما را وقتی به طرف هند عزیمت و حرکتی اتفاق افتد... (سلجوقنامهء ظهیری چ خاور ص11 از فرهنگ فارسی معین).
- وقتی که؛ هنگامی که.
- تا وقتی که؛ تا زمانی که. مادام که. (ناظم الاطباء).
وقتی
[وَ تی ی] (ع ص نسبی) منسوب به وقت. در برابر عددی: عادت وقتی (وقتیه).
وقت یاب
[وَ] (نف مرکب) وقت یابنده. آنکه فرصت و موقع به دست آورد. || پیداکننده و نشان دهندهء وقت.
وقتیه
[وَ تی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث وقتیّ.
وقتیه
[وَ تی یَ] (ع ص نسبی) (قضیهء...) (اصطلاح منطق) قضیهء موجهه را نامند که حکم شود در آن به ضرورت ثبوت محمول مر موضوع یا سلب موضوع از محمول را موقتاً نه برسبیل دوام، مانند آنکه گویی: کل قمر منخسف وقت حیلوله الارض بینه و بین الشمس لا دائماً و...
وقح
[وَ قَ] (ع مص) کم شرم شدن و جری شدن بر ارتکاب زشتی ها. || سخت شدن. (اقرب الموارد).
وقح
[وَ قِ] (ع ص) مرد کم شرم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). بی شرم. بی حیا :
هست چون قمری طناز و وقح
هست چون طوطی غماز و ندیم.
خاقانی (چ سجادی ص903).
اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر جمله اوراق و اثمار بر تو نثار کنم. (سندبادنامه).