وستریوش بد
[وَ بَ] (پهلوی، اِ مرکب)وستریوش بذ. رئیس طبقهء کشاورزان (در عهد ساسانی). (فرهنگ فارسی معین).
وستی
[وَ] (اِ) شرح و ترجمه باشد، چنانکه اگر گویند وستی تجرید، مراد شرح تجرید است، اگر گویند وستی مصحف مراد ترجمه و شرح مصحف خواهد بود. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). شرح و تفسیر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شرح و تفسیر و ترجمه. (ناظم الاطباء). || شارح. جهانگیری این بیت...
وستی گر
[وَ گَ] (ص مرکب) ترجمان. مترجم.
وسج
[وُ سُ] (ع اِ) جِ وساج. (المنجد). رجوع به وساج شود. || جِ وسوج. (اقرب الموارد). رجوع به وسوج شود.
وسخ
[وَ سَ] (ع اِ) ریم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چرک. (اقرب الموارد). شوخ. (ناظم الاطباء) :
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
|| (مص) ریمناک شدن دست و اندام و جامه و جز آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شوخگن شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر). گویند:...
وسخ
[وَ سِ] (ع ص) چرک و ریمناک. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وسخناک
[وَ سَ] (ص مرکب) چرکین. (ناظم الاطباء).
وسخه
[وَ سِ خَ] (ع ص) تأنیث وسخ: و اذا احتقن بطبیخه نفع من قروح الامعاء الوسخه. رجوع به وسخ شود.
وسد
[وُسْ سَ] (اِ) بُسَّد. مرجان. (فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). مرجان باشد، و آن جوهری است معروف. معدن آن از سه موضع بیرون نیست، اول طونس که شهری است از مغرب بر ساحل دریا و در حوالی آن شهر و ساحل محلی است که مرجان در قعر دریا میروید و غواصان...
وسد
[وُ سُ] (ع اِ) وسائد. جِ وساد، به معنی بالین و نازبالش . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وسط
[وَ] (ع مص) در میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). نشستن در میان قوم و در میان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد): وسطهم وسطاً و سطهً، بروزن عده؛ نشست میان ایشان و در میان شد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ، ق) در میان و میان هر چیز. (غیاث...
وسط
[وَ سَ] (ع ص، اِ) چیزی که میانه باشد، یعنی متوسط بود در طول و قصر و فربهی و لاغری و دیگر کیفیات. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). معتدل. (اقرب الموارد): شی ء وسط؛ چیزی میانه، نه زشت نه نیکو. (منتهی الارب). میانه. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل). هر...
وسط
[وُ سَ] (ع ص، اِ) جِ وُسطی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به وسطی شود.
وسطر
[] (اِخ) دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران، جلگه و معتدل است. سکنهء آن 149 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، چغندرقند، باغات انگور و شغل اهالی زراعت است. تپه ای از آثار قدیم در اراضی آن دیده میشود. راه مالرو دارد و از طریق علیشاه...
وسطی
[وُ طا] (ع ص) مؤنث اوسط. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). رجوع به اوسط شود. || انگشت میانگی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). انگشت که میان سبابه و بنصر نهاده است. (از اقرب الموارد). انگشت میانی. (ناظم الاطباء).
- صلوه وسطی.؛ رجوع به ذیل همین مدخل شود.
- قرون وسطی.؛ رجوع به ذیل همین...
وسطی
[وَ سَ] (ص نسبی) منسوب به وسط، یعنی میانی. (ناظم الاطباء). رجوع به وسط شود.
وسع
[وَ] (ع اِمص) فراخی و توانگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دست رس و طاقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (مص) سِعَه. گنجیدن در چیزی. || طاقت و گنجایش داشتن. (منتهی الارب). || فراخی کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بی نیاز و غنی گردانیدن. (ناظم الاطباء) (اقرب...
وسع
[وِ] (ع اِمص) فراخی و توانگری. || دست رس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || طاقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وسع
[وُ] (ع اِمص) توانگری. (مهذب الاسماء). فراخی و توانگری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). توانایی. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مهذب الاسماء). دست رسی. || طاقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
رهی در پیش آمد بی نهایت
که بیش از وسع هر مرد و زن آمد.عطار.
سعدی آن نیست که درخورد تو...
وسعت
[وُ عَ] (ع اِمص) وسعه. فراخی. (غیاث اللغات). گشادی و فراخی و گنجایش و پهنایی و ظرفیت. (ناظم الاطباء) :
نه وسعت در درون مور آری
نه از عالم سر موئی بریدن.ناصرخسرو.
رجوع به وسعه شود.
- وسعت پیدا کردن؛ گنجایش پیدا کردن.
- وسعت داشتن؛ گنجایش داشتن.
- || استطاعت و توانگری داشتن. توانگر بودن.
-...