وروره
[وَرْ وَ رَ] (ع مص) تیز نگریستن. || شتابی کردن در کلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وروره
[وَرْ وَ رَ / رِ] (اِ) حجره ای که بالای حجره سازند و آن را برباره نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). || سنجاب. (ناظم الاطباء).
وروره
[وِرْ وِ رَ / رِ] (اِ صوت) ورور. (فرهنگ فارسی معین) :
با بی قرار دهر مجوی ای پسر قرار
عمرت مده به باد به افسون وروره.
ناصرخسرو.
رجوع به وِروِر شود.
- ورورهء جادو؛ نام جادوئی است مثلی: مثل ورورهء جادو؛ آنکه برای اغواء و اغراء و فریبی به شتاب با کسی نجوی گونه...
وروری
[وَرْ وَ ری ی] (ع ص) مرد سست بینایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ضعیف البصر. (اقرب الموارد).
وروش
[وُ] (ع مص) ورش. واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). اغراء. (اقرب الموارد). ورغلانیدن. (ناظم الاطباء). || وارد شدن بر کسانی به هنگام خوردن طعام تا با آنان غذا خورد بدون آنکه دعوت شده باشد. (از اقرب الموارد). بر طعام خوردن طفیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). ناخوانده برآمدن بر قوم...
وروع
[وَ] (ع مص) ورع. وراعه. پرهیزگار گردیدن و بازایستادن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || بددل و خرد و بی خیر و فایده گردیدن. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بددل شدن. (تاج المصادر بیهقی). || سست و ضعیف شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به...
وروع
[وُ] (ع مص) ورع. پرهیزگار گردیدن و بازایستادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ورع شود.
وروغ
[وُ] (اِ) تیرگی و کدورت و اختلال. (ناظم الاطباء). تیرگی و کدورت. (برهان) (آنندراج). مقابل فروغ. (فرهنگ فارسی معین) :
بیا ساقی آن آب آتش فروغ
که از دل برد رنگ و از جان وروغ.
فخرگرگانی (از جهانگیری و رشیدی).
|| آروغ و آن بادی باشد پرصدا و بدبوی که از راه گلو برمی...
وروف
[وُ] (ع مص) ورف. وریف. فراخ افتادن سایه و دراز و کشیده شدن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || گوالیدن گیاه و نیک سبز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). خرم و سبز و شاداب گردیدن گیاه. (اقرب الموارد). درخشیدن نبات از تاریکی. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ورف شود.
وروق
[] (اِخ) دهی جزو دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین. در 12 هزارگزی راه عمومی، با 1135 تن سکنه. آب آن از چشمه سار تأمین می شود. محصول آنجا غلات، بنشن، باغات انگور، بادام، قیسی و عسل است و شغل اهالی زراعت و قالی و جاجیم بافی است. (از...
وروک
[وُ] (ع مص) اقامت نمودن در جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || توانا گردیدن بر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خر زنخ بر روی ران ماده نهادن: ورک الحمار علی الاتان؛ زنخ خود بر سوی ران ماده نهاد خر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دولا کردن ورک...
وروگرد
[وُ گِ] (اِخ) بروجرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وروگردی
[وُ گِ] (ص نسبی، اِ)بروجردی : احمدبن عبد العزیز... احمولهء وروگردی را به حضرت معتضدی فرستاد. احموله... به اصفهان نارسیده آفتاب دولت آل عجل به مغرب فنا فروشد. (ترجمهء محاسن اصفهان چ فروخی ص83). || تفتی و آن قسمی کرباس منقش باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وروندی
[وَرْ وَ] (اِخ) دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد، در 3هزارگزی باختر راه فرعی چقلوندی به بروجرد، واقع در تپه ماهور و سردسیری مالاریایی است. سکنهء 150 تن و آب آن از سراب داراب تأمین می شود و محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، و پشم و شغل...
ور و ور
[وِرْ رُ وِ] (اِ) پرحرفی. سخنان پوچ و بیهوده. در تداول، پی درپی سخن گفتن. حرف زدن. تلقین و تکرار. پرحرفی: ضرب المثلی در مقام استهزاء کردن تحصیل علم گویند: پالاندوزی است و دریای علم نه ملایی است و وروور. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع شود به امثال و حکم...
ور و ور کردن
[وِ رُ وِ کَ دَ] (مص مرکب) پرحرفی کردن. سخنان پوچ و بیهوده گفتن.
وره
[وَرْ رَ] (ع ص) زن خوار و حقیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) برسوی ران. (منتهی الارب). ورک. (اقرب الموارد).
وره
[وَ رَهْ] (ع مص) گول گردیدن و نااستادی کردن در کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). احمق گردیدن. (اقرب الموارد). || بسیار وزیدن باد. || بسیارپیه گردیدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (اِمص) حماقت و گولی و نااستادی و کودنی. (ناظم الاطباء).
وره
[وَرْهْ] (ع مص) بسیارپیه گردیدن زن. (منتهی الارب).
ورهاء
[وَ] (ع ص) مؤنث اَورَهْ. (منتهی الارب). زن گول و احمق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || سحابه ورهاء؛ ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ریح ورهاء؛ باد تند و شتاب وزنده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).