ورهرهه
[وَ رَ رَ هَ] (ع ص) زن گول. (منتهی الارب). زن احمق. (از اقرب الموارد). زن گول و احمق. (ناظم الاطباء).
ورهم
[وَ هَ] (ص، اِ) سخنان زشت و درشت. (ناظم الاطباء).
ورهم
[وَ هَ] (حرف اضافه + اسم) || برهم.
- ورهم نهادن؛ برهم نهادن. (ناظم الاطباء).
ورهمین
[وَ هَ] (اِ) نانی باشد که از آرد گندم و جو به هم آمیخته پزند و به عربی علیث با عین بی نقطه و لام بر وزن حدیث گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ورهه
[وَ رِ هَ] (ع ص) ابر بسیارباران. || زن بسیارپیه و شحامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ورهاء شود.
وری
[وَ ری ی] (ع ص) پیه آکندهء فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
- لحم وری؛ گوشت فربه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
|| آتش زنهء آتش دهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
وری
[وَ را] (ع اِ) آفریدگان. (از منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آفریده. (ناظم الاطباء).
- ابوالوری؛ کنیه است روزگار را زیرا مردم به زمان خود شبیه ترند تا به پدران خود. (از اقرب الموارد). || (اِمص) جای کردگی ریم در شکم و جز آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اسم...
وری
[وَرْیْ] (ع مص) تباه کردن ریم شکم را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خانه کردن ریم در زیر پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بر شش کسی زدن. || افروخته شدن آتش. || پیه ناک و بسیار آکنده شدن مغز در استخوان شتر از فربهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)...
وری
[وَ] (ع اِ) به فتح واو و کسر راء مهمله و یاء مجهول، امالهء ورا که به معنی مخلوقات است. (غیاث اللغات) :
توبه را از جانب مغرب دری
باز باشد تا قیامت بر وری.مولوی.
وری
[وُ ری ی] (ع مص) آتش جستن از آتش زنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وُرْیْ شود.
وریا
[وَرْ] (اِ) چکش آهنی بزرگ. (ناظم الاطباء).
وریئه
[وُ رَیْ یِ ءَ] (ع اِ مصغر) مصغر وراء به معنی پس و پیش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد تصغیر وُرَیْئَه به سکون یاء آمده است. رجوع به اقرب الموارد و رجوع به وراء شود.
وریب
[وُ] (ص) چولی. اریف. (یادداشت دهخدا). اریب که کج و منحرف باشد. (برهان). کژ. (حاشیهء اسدی). قیقاج [ در ترکی ] . (برهان). و به کسر اول هم گفته اند که بر وزن فریب باشد. (برهان). اریب و کج و معوج و منحرف. (ناظم الاطباء) :
توانی بر او کار بستن...
وریب
[وَ] (اِ) هرچیز سنگین تری مانند باری که بر گردهء اسب باشد. (ناظم الاطباء). || هرچیز برآمده از چیزی. (ناظم الاطباء).
وریچ
[وِ] (اِخ) دهی جزو دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم، در 32 هزارگزی جنوب راه قم به اصفهان. سکنهء آن 250 تن و آب آن از 2 رشته قنات تأمین می شود. و محصول آنجا غلات، اشجار، میوه از قبیل بادام، گردو و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است....
وریخه
[وَ خَ] (ع ص) زمین تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خمیر نرم فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج). خمیر شل که آب آن زیاد باشد. (ناظم الاطباء). خمیری که آب آن زیاد شده باشد و رقیق گردد. (از اقرب الموارد). آرد سرشتهء سست. (مهذب الاسماء). ج، ورائخ. (اقرب...
ورید
[وَ] (ع اِ) آن رگ از بدن انسان و دیگر حیوانات که جهنده نباشد. (ناظم الاطباء). || رگ گردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، اَورِدَه، ورود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وُرُد. (اقرب الموارد). هر رگ که از جگر رسته است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رگ گردن و به...
وریدان
[وَ] (ع اِ) تثنیهء ورید. دو رگ گردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ورید شود.
وریدی
[وَ] (ص نسبی) منسوب به ورید: این دارو قابل تزریق از طریق وریدی است.
وریز
[وِ] (اِ) صمغ درخت انب است و بعضی گویند اقاقیاست و آن عصارهء خار باشد. (برهان) (آنندراج). وَریز. یک قسم صمغ است و صمغ درخت اقاقیا که صمغ عربی باشد. (ناظم الاطباء).