ورطات
[وَ رَ] (ع اِ) جِ ورطه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به ورطه شود.
ورطوری
[وَ] (اِ) گیاهی است که در کوهستانها و ریگستانها روید و جمیع مرضهای سوداوی را نافع است و بعضی گویند نوعی از گندنای کوهی است. (ناظم الاطباء) (برهان). سلطاخنیس. (فهرست مخزن الادویه).
ورطه
[وَ طَ] (ع اِ) کون. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اِست. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || هر زمین پست مغاک. || زمین هموار بی راه و نشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیابان بی راه و بی نشان. (ناظم الاطباء). || هلاکی و هر امر دشوار که روی رهایی...
ورع
[وَ] (ع مص) وَرَع. وَراعَه. وَروع. وُروع. پرهیزگار گردیدن و بازایستادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به وراعه شود.
ورع
[وَ رَ] (ع مص) وراعه. وَروع. وُروع. پرهیزگار گردیدن و بازایستادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پرهیزگار شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به وراعه شود. || (اِمص) پرهیزگاری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تقوی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رِعَه. (منتهی الارب). زهد. (ناظم الاطباء). ریعه. (منتهی الارب). خویشتن داری. (دهار)....
ورع
[وَ رِ] (ع ص) پرهیزگار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پارسا. باورع. خویشتن دار. پارسای. (نصاب). || بددل. || خرد و حقیر. کوچک. || سست. || بی خیر و بی فایده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ترسو و جبان. (ناظم الاطباء).
ورع
[وُ / وُ رُ] (ع مص) بددل و خرد و بی خیر و فایده گردیدن. || سست و ضعیف شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
ورعه
[وَ / وُ عَ] (ع مص) وراعه. وَروع. وُرُع. وُرع. بددل شدن. (تاج المصادر بیهقی). بددل و خرد و بی خیر و فائده گردیدن. || سست و ضعیف شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
ورغ
(1) [وَ] (اِ) بند آب باشد که پیش سیل بندند. بندی که از چوب و علف و خاک و گل در پیش رودخانه ها بندند. (برهان) (ناظم الاطباء) :
آب هرچه کمترک نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده بفکند.رودکی.
دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سود است که...
ورغ
[وُ رُ] (اِ) وروغ. تیرگی و کدورت. (برهان). رجوع به ورغ شود.
ورغ
[وُ] (اِ) تیرگی و تاریکی. || کدورت خاطر. آشفتگی و آزردگی. (ناظم الاطباء).
ورغا
[وَ] (اِ) آماس بی درد. (ناظم الاطباء).
ورغاره
[وَ غا رَ / رِ] (اِ) آماس بی درد. (ناظم الاطباء). رجوع به ورغا شود.
ورغاه
[] (اِ) به زبان مردم عامهء طوس، دمل. (لغت نامهء اسدی). باغره. (لغت نامهء اسدی). مغنذه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ورغا و ورغاره شود.
ورغست
[وَ غَ] (اِ) برغست. گیاهی باشد مانند اسفناج و آن بیشتر در کناره های جوی آب روید و در آش ها کنند و خورند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
به سان ماده خر خایید ورغست.سوزنی.
رجوع به برغست شود.
ورغسر
[وَ سَ] (اِخ) شهرکی است [ به ماوراءالنهر ] از سمرقند بر لب رود بخارا نهاده و قسمت گاه آب بدین ورغسر است. (حدود العالم). این نام مرکب از: «ورغ» (به معنی بند و سد آب) و «سر» است؛ به معنی مقسم آب. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ورغشت
[وَ غَ] (اِ) تره باشد از هرگونه. (لغت نامهء اسدی). ظاهراً شکل دیگری است از برغست و فرغست و ورغست. رجوع به ورغست شود. || (ص) صاف و روشن و شفاف. (ناظم الاطباء).
ورغلانیدگی
[وَ غَ دَ / دِ] (حامص مرکب)تحریک و تحریض و اغوا و برانگیختگی. (ناظم الاطباء).
ورغلانیدن
[وَ غَ دَ] (مص مرکب)برانگیختن. تحریض کردن. تحریک کردن. وادار کردن. اغوا کردن. گمراه نمودن. (ناظم الاطباء). برآغالیدن. (آنندراج). دعوت کردن. به راه بد خواندن. (ناظم الاطباء). درغلطانیدن و برانگیزانیدن. (حاشیهء منتهی الارب). || مشتاق نمودن. || دست یافتن. (ناظم الاطباء).
ورغلانیده
[وَ غَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)اغواشده و تحریک شده و گمراه گشته و برانگیخته شده. (ناظم الاطباء).