ورق قماری
[وَ رَ قِ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گیاهی است خوشبوی که در عطریات به کار است و در جزایر قُمْر و ملوک باشد. رجوع به قمر در منتهی الارب شود.
ورقلنبیدن
[وَ قُ لُمْ دَ] (مص مرکب)ورغلنبیدن. بزرگ و برجسته شدن پس از خردی و پستی. رجوع به ورغلنبیدن شود. || غنی و ثروتمند شدن پس از فقر و ضعف. (یادداشت مؤلف). رجوع به ورغلنبیدن شود.
ورقه
[وَ قَ] (ع اِ) عیب. (منتهی الارب). عیب در کمان. (از اقرب الموارد). || محل بیرون شدن شاخهء درخت هنگامی که پنهان است. (از اقرب الموارد).
ورقه
[وُ قَ] (ع اِمص) خاکسترگونی. (منتهی الارب). رنگ سیاهی در تیرگی و از اینرو به خاکستر اورق گویند و به گرگ ورقاء. (از اقرب الموارد).
ورقه
[وَ رِ قَ] (ع ص) شجره ورقه؛ درخت بسیاربرگ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || زن فرومایه. (منتهی الارب).
ورقه
[وَ رَ قَ] (ع اِ) یکی ورق. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). یک برگ. یک ورق کاغذ و کتاب و مکتوبه. (فرهنگ فارسی معین). ج، ورقات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- ورقهء سلیمانیه؛ ورقه ای که بر دو روی آن بیست سطر نوشته باشند بر هر روی ده سطر. (الفهرست ابن...
ورقه
[وَ رَ قَ](1) (اِخ) ابن نوفل بن اسدبن عبدالعزی پسر عم ام المؤمنین خدیجه (رض). وی از طایفهء قریش و از حکیمان دورهء جاهلیت است. پیش از اسلام از بتها کناره گرفت و از خوردن ذبائحی که بخاطر بت ها ذبح میشدند امتناع ورزید و کتابهای ادیان مختلف را قرائت...
ورقه
[وَ رَقَ / قِ] (اِخ) نام عاشق گل شاه است. (برهان) (آنندراج) :
مونس مجلس میمون تو هر کس که بود
به تو دلشاد بود همچو به گلشه ورقه.
سوزنی.
عقل همه عاقلان چیره [ خیره ] شود چون رسد
ورقه به گلشاه من ویسه به رامین من.
مولوی.
ورقه
[وَ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 8 هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه، دارای 391 تن سکنه. این ده در دو محل قرار گرفته و به نام ورقهء بالا و ورقهء پائین مشهور است. ورقهء پائین 30 تن جمعیت دارد....
ورقه کردن
[وَ رَ قَ / قِ کَ دَ] (مص مرکب) ورقه ورقه ساختن. مورق ساختن. (فرهنگ فارسی معین).
ورک
[وَ] (ع مص) حبال؛ ورک ساختن رسن را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
|| بر ورک تکیه نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تکیه کردن بر سرین. (برهان).
ورک
[وِ] (ع اِ) جانب کمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جای گذر زه آن. (منتهی الارب). مجری الوتر منها. (اقرب الموارد). || کمانی که از بن تنهء درخت ساخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ورک
[وَ رَ] (ع اِ) استخوان برسوی ران. استخوان سرین. (ذخیرهء خوارزمشاهی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کفل و سرین. (برهان). سرین. (بحر الجواهر). || بن درخت. (منتهی الارب). || (مص) بزرگ شدن ورک. (اقرب الموارد).
ورک
[وَ رَ] (اِ) نام خاری است که آن را سوزند و آتش آن بسیار تند و تیز می باشد خصوص برای نان پختن و بریان در تنور گذاشتن. (برهان) :
خصمت در آب دیده شده گرچه چون وزک
سوزد همیشه زآتش رشک تو چون ورک.
ابوعلی حاجی.
شب تار و بیابان پرورک بی.
باباطاهر عریان.
ورک
[وَ رِ] (ع اِ) وَرک. وِرک. برسوی ران. مؤنث آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سرین و کفل. (غیاث اللغات). ج، اوراک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ورک سفینه؛ قسمت آخر کشتی. (اقرب الموارد).
ورک
[وَ / وِ] (ع اِ) برسوی ران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اوراک. (منتهی الارب). || القوم علی ورک واحد [ و یفتح ]؛ یعنی قوم مجتمعند بر یک اندیشه و تدبیر جهت شکست من. (منتهی الارب).(1)
(1) - در اقرب الموارد به ضم اول و سکون دوم [ وُ ]...
ورک
[وُ رُ] (ع اِ) جِ وِراک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وراک شود.
ورک
[] (اِخ) دهی جزو دهستان الموت بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. واقع در 63 هزارگزی راه عمومی. سکنهء آن 511 تن است. آب آن از رودخانهء رزون تأمین می شود. محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. اهالی در زمستان برای تأمین معاش به تنکابن...
ورکا
[وَ] (اِ) باز شکاری. رجوع به ورکاک شود. || نوعی از کبوتر. (ناظم الاطباء).
ورکاء
[وَ] (ع ص) مؤنث اورک. زن کلان سرین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).