ورغلنبیدن
[وَ غُ لُمْ دَ] (مص مرکب)برجسته شدن. برآمدن. بالا آمدن. آماس کردن. || (تداول عامه) در زمانی کوتاه مالی فراوان اندوختن. به سرعت ترقی کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ورغلنبیده
[وَ غُ لُمْ دَ / دِ] (ن مف مرکب)برجسته. بالاآمده: چشمهای ورغلنبیده.
ورغن
[وَ غَ] (اِ) آماس بی درد و هر برآمدگی گرد و مدوری که در اندام آدمی پدید آید. (ناظم الاطباء). رجوع به ورغا شود.
ورف
[وَ] (ع اِ) آنچه رقیق و تنک باشد از پیرامون جگر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). لبهء جگر. آنجای از کناره های جگر که نازک باشد. (ناظم الاطباء). || (مص) وریف. وُروف. فراخ افتادن سایه و دراز و کشیده شدن آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گسترده شدن و...
ورف
[وَ رَ] (ع مص) گسترده شدن و دراز شدن و کشیده شدن سایه. (از اقرب الموارد از لسان العرب). رجوع به مدخل قبل شود.
ورفان
[وَرْ رَ] (ص) شفیع. شفاعت کننده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درخواست کنندهء جرم و گناه. (برهان) (آنندراج). درخواست نمایندهء بخشش گناه. (ناظم الاطباء). در حاشیهء برهان قاطع آمده: ورفان شفیع بود. مسعود غزنوی گوید :
دادم بده وگرنه کنم جان خویشتن
مدح امیر و نزد تو آرم به ورفان.
(حاشیهء برهان قاطع چ...
ورق
[وَ] (ع مص) برگ آوردن درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). برگ بیاوردن درخت. (تاج المصادر بیهقی). || برگ گرفتن از درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). برگ از درخت فرا گرفتن. (تاج المصادر بیهقی).
ورق
[وَ رَ] (ع اِ) کاغذ. (مهذب الاسماء). برگهء کاغذ. (ناظم الاطباء). کاغذ بریده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بخشی از کتاب شامل دو صفحه. بعضی گویند ورق به این معنی در کلمات قدماء وجود ندارد بلکه ورق اسم است برای پوستهای نازک که بر آنها بنوشتند و آن استعاره است از...
ورق
[وَ / وِ / وُ رِ] (ع اِ) سیم مضروب. سکهء نقره. مسکوک سیمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دراهم مضروبه. (از اقرب الموارد).
ورق
[وَ رِ] (ع اِ) سیم مضروب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اوراق، وِراق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (ص) (رجل...) مرد فرومایهء ناکس. (منتهی الارب).
ورق
[وُ] (ع ص، اِ) جِ اَورَق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جِ ورقاء. کبوتران. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
ورق آفتاب
[وَ رَ قِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در اصطلاح گنجفه بازان ورقی که در آن صورت آفتاب نوشته باشند و کنایه از رخسارهء محبوب و معشوق باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). کنایه از رخسارهء محبوب و معشوق باشد. (برهان).
ورقا
[وَ] (از ع، اِ) کبوتر خاک رنگ را گویند و گویند عربی است. (برهان). ورقاء. رجوع به ورقاء شود.
ورقاء
[وَ] (ع ص) مؤنث اورق. (از اقرب الموارد). رجوع به اورق شود. || (اِ) گرگ ماده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || کبوتر. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). کبوتر که رنگ آن به سبزی زند و نفس را به آن تشبیه کنند. (از اقرب الموارد). || فاخته. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). ج،...
ورقات
[وَ رَ] (ع اِ) جِ ورقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ورقه شود.
ورقاوی
[وَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب است به ورقاء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به ورقاء شود.
ورق الخیال
[وَ رَ قُلْ خَ] (ع اِ مرکب)بنگ که به هندی بهنگ گویند. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). و آن را از برگ شاهدانه گیرند.
ورق الطیر
[وَ رَ قُطْ طَ] (ع اِ مرکب)کاغذی بوده است سخت و باریک و تنک و نازک و محکم که چون کبوتر نامه بر به جایی فرستادند نامه بر آن نوشتندی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ابن هبیره... نامه نوشتی کوچک بر ورق الطیر و پوست ساق، رسول بشکافتی و آن کاغذ...
ورق النیل
[وَ رَ قُنْ نی] (ع اِ مرکب) ورق نیل. وسمه که زنان بدان ابرو میکشند. (ناظم الاطباء).
ورق خام
[وَ رَ قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کاغذ اهل دفتر که حک و اصلاح در آن واقع نشده باشد و از آن دیانت و خیانت آن جماعت معلوم میشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). ورق ناپیراسته :
ناوک انداز غمش زین دل ناپخته رمید
چون دبیری که جفا از ورق خام کشید.
طغرا (از آنندراج).