ورزی
[وَ] (ص نسبی) مرکب از ورز + ی پسوند نسبت دال بر اسم فاعل. (فرهنگ فارسی معین). کشتکار زمین. (ناظم الاطباء). مزارع. (آنندراج) (برهان). برزگر. کشاورز. ورزگر. (انجمن آرا). برزگر. (انجمن آرا). زراعت کننده. (آنندراج) (برهان). || کارگر و مزدور. (ناظم الاطباء). || (حامص) در ترکیبات ذیل مزید مؤخر آید:...
ورزیدگی
[وَ دَ / دِ] (حامص) حاصل مصدر است از ورزیدن. ورزیده بودن. تجربه داشتن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورزیدن شود.
ورزیدن
[وَ دَ] (مص) برزیدن(1). کار کردن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). عمل کردن. به کار بردن. || کوشیدن. جهد کردن. کوشش و سعی نمودن. (ناظم الاطباء). || پیاپی انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین) :
بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
|| ممارست کردن....
ورزیدنی
[وَ دَ] (ص لیاقت) قابل ورزیدن. رجوع به ورزیدن شود.
ورزیده
[وَ دَ / دِ] (ن مف) مواظب در کار. (ناظم الاطباء). کارکرده. || پیاپی انجام داده. (فرهنگ فارسی معین). کسی را گویند که مواظبت و ممارست بسیار در کاری داشته باشد. (برهان) (آنندراج). ساعی و جاهد. ملازم و مشغول. کارآزموده. کارکشته. از کار درآمده. مجرب. آزموده. بسیار آزموده. باتجربه. (ناظم...
ورزیگر
[وَ گَ] (ص مرکب) کشاورز. برزگر. برزیگر :
سواران جهان را همی داشتند
و ورزیگران ورز می کاشتند.دقیقی.
ورژ
[وَ رَ] (اِ) خولنجان و نی شکر. (ناظم الاطباء).
ورس
[وَ / وَ رَ] (اِ) مهار شتر. (انجمن آرا). مهار و آن ریسمانی و چوبی است که بر بینی شتر کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || مهاری که نعلبند بر لب ستور به نعل میگذارد تا آنها را نعل کند. (ناظم الاطباء) :
ایا کرده در بینی ات حرص ورس
از ایزد...
ورس
[وَ] (ع اِ) اسپرک و آن گیاهی است شبیه سمسم و منبت آن بلاد یمن است و بس، میکارند آن را و تا بیست سال باقی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاهی است زردرنگ گویند چون یک سال بکارند ده سال باقی ماند و نبات آن شبیه به نبات...
ورس
[وَ رِ] (ع ص) ثوب ورس؛ جامهء قرمز. (از اقرب الموارد).
ورس
[وُ] (اِ) ثمر و میوه. (برهان). || سرو دشتی. وارس. (ناظم الاطباء). بار سرو کوهی. ابهل. (برهان).
ورس
[وَ رَ] (ع مص) چغزلاوه نشستن بر سنگ چندانکه سبز و لغزان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشستن خزه بر سنگ در آب چندانکه آن سنگ سبز و لیز گردد. (از اقرب الموارد): ورست الصخره فی الماء تورس ورساً؛ رکبها الطحلب حتی تخضار و تملاس. (اقرب الموارد).
ورس
[وِ] (از روسی، اِ) اندازه ای از مسافت که معادل 3500 قدم باشد. (ناظم الاطباء).
ورس
[] (اِخ) دهی جزو دهستان کوهپایهء بخش آبیک شهرستان قزوین. در 10هزارگزی حصار خروان. سکنهء 327 تن و آب آن از چشمه و در بهار از آب برف تأمین می شود. محصول آن غلات، بنشن، تاکستان، بادام، صیفی است. شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران...
ورسا
[وَ] (اِ) پرنده ای که سار نیز گویند. (ناظم الاطباء).
ورساخیدن
[وَ دَ] (مص) لشتن و لیسیدن. (آنندراج) (برهان). زبان بر چیزی مالیدن. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء).
ورساد
[وِ] (اِخ) ورشاد. نام ولایتی است از غور که محل حکمرانی ملک الجبال قطب الدین محمد بن عزالدین بود آنگاه که سیف الدین سوری ولایت غور را میان برادران قسمت کرد ورساد در سهم ملک الجبال درآمد. (چهارمقاله) :
من به ورساد پیش تخت شهم
و آن دو در مرو پیش سلطانند.
نظامی...
ورساز
[وَ] (ص) مردمی ظریف و آراسته. (برهان). مردم ظریف و زیبا و مقطع و آراسته و زیرک و هوشیار. (ناظم الاطباء). || صاحب و خداوند ساز، چه ور به معنی صاحب و خداوند آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء).
ورساز
[وَ] (اِخ) نام ولایتی است در ماوراءالنهر. (آنندراج). نام جایی و مقامی و ولایتی است(1). (برهان) :
تو کشیدی به جانب ورساز
لشکر انبه و سپاه گران.عبدالواسع جبلی.
(1) - ظ. مصحف «ورساد».
ورسازه
[وَ زَ / زِ] (ص) ورساز. (آنندراج) :
فربه کردی تو کون ایا ورسازه
چون دنبهء گوسفند در شب غازه.
عمارهء مروزی (از آنندراج).