وأوأه
[وَءْ وَ ءَ] (ع مص) عوعو کردن سگ. وعوعه. (اقرب الموارد).
واوی
(ص نسبی) منسوب به حرف واو. (ناظم الاطباء).
- اجوف واوی.؛ رجوع به اجوف و اقسام آن در این لغتنامه شود.
واویلا
[وَ] (ع صوت مرکب) کلمهء افسوس مأخوذ از تازی که در نوحه و ماتم استعمال کنند. (ناظم الاطباء). به معنی افسوس، چه لفظ وا کلمهء ندبه است و ندبه به ضم به معنی نوحهء ماتم و ویل به معنی افسوس و اندوه و در آخر الف برای مد صوت که...
واویلاه
[وَ] (ع صوت مرکب) واویلا. دریغا! افسوس! رجوع به واویلا شود.
واویلتا
[وَ لَ] (ع صوت مرکب) واویلا.
- واویلتا کردن:بر سر چاهی بدید آن دزد را
که فغان می کرد و هم واویلتا.مولوی.
واه
(ع صوت) کلمهء تحسین که در مقام تعجب و تحسین استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). در عربی کلمهء تحسین است به معنی چه خوش است و خوشا. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به واهاً شود. || در فارسی کلمهء تعجب است، و در تداول زنان علامت تعجب سخت و ترس باشد....
واهاً
[هَنْ] (ع صوت) کلمهء تحسین که در مقام تعجب استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). واهاً له (و قدیترک تنوینه)، کلمه ای است که وقت شگفت بر چیزی خوشایند گویند، ای واهاً له ما اطیبه؛ یعنی شگفتا چه خوش است. (منتهی الارب). خوشا! احسنت! (یادداشت مرحوم دهخدا) :
واهاً للیلی ثم واهاً...
واهب
[هِ] (ع ص) بخشنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). دهنده. عطاکننده. جوانمرد. سخی. باسخاوت. (ناظم الاطباء). معطی :
توئی وهاب مال و جز تو واهب
توئی فعال جود و جز تو فاعل.منوچهری.
گوئی(1) هست کفّ واهب او
قهرمان خزانهء وهاب.سوزنی.
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به تست و...
واهب
[هِ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
واهب الصور
[هِ بُصْ صُ وَ] (ع ص مرکب) مصور. صورت بخش. بخشندهء صورتها. چهره آرای.
واهب الصور
[هِ بُصْ صُ وَ] (اِخ) نامی که فلاسفه به باری تعالی دهند. نامی از نامهای صفات باری نزد حکمای مشائی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
واهب العطایا
[هِ بُلْ عَ] (ع ص مرکب)بخشندهء عطیه ها.
واهب العطایا
[هِ بُلْ عَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
واهبه
[هِ بَ] (ع ص) تأنیث واهب است. رجوع به واهب شود.
واهج
[هِ] (ع ص) آتش فروزان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || افروخته شده. (ناظم الاطباء).
واهس
[هِ] (ع ص) جاسوس. چغل. دوبهمزن. مخبر. سخن چین.
واهش
[هُ] (حرف اضافه + اسم) بهوش. (ناظم الاطباء).
- واهش آمدن؛ به هوش آمدن از مستی و هشیار شدن. (ناظم الاطباء).
واهشتن
[هِ تَ] (مص مرکب) وانهادن. واگذاشتن :
گفت این جهان به جهانیان واهشتیم و آن جهان به بهشتیان. (تذکره الاولیاء عطار).
واهشی آمده
[هُ مَ دَ / دِ] (مف مرکب)بهوش آمده. هوشیارشده. (ناظم الاطباء).
واهف
[هِ] (ع ص، اِ) خادم کلیسا و مجاور آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خادم کلیسا و قیم آن. (ناظم الاطباء). خادم کلیسا. (السامی). || خادم خانه. (دهار) (مهذب الاسماء).