وامحمداه
[مُ حَمْ مَ] (ع صوت مرکب)رجوع به مدخل قبل شود.
وامخواه
[خوا / خا] (نف مرکب)قرض خواه. (آنندراج). آنکه وام گرفتن از کسی را درخواست می کند. (ناظم الاطباء). آنکه وام گرفتن خواهد. که از کسی وام دادن خواهد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مطالب. خواهنده. طلب کننده :
در آن دم که گردد شکم وامخواه
گلین دیگ بهتر که زرین کلاه.امیرخسرو.
|| محصل. آنکه...
وامخواهی
[خوا / خا] (حامص مرکب)عمل وامخواه. وام خواستن. تقاضای وام کردن. استقراض. || مطالبه کردن. وام داده را بازخواستن. محصلی. طلبکاری. مطالبه. عمل وامخواه. رجوع به وامخواه شود.
وام دار
(نف مرکب) مدیون. (منتهی الارب). غریم. (منتهی الارب) (دهار). غارم. (دهار). مدان. مدین. (منتهی الارب). کسی که دارای دین و قرض باشد. (ناظم الاطباء). قرض مند. بدهکار. مقروض. قرض دار :
هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا
تو وامداری برخیز و وام من بگزار.فرخی.
به مهر تو دل من وامدار صحبت...
وامداری
(حامص مرکب) قرض داری. (آنندراج). وامدار بودن. بدهکاری. مدیونی. مقروضی :
گفت من خود ز وامداری تو
نرسیدم به حقگزاری تو.نظامی.
می کوش که وام او گزاری
تا بازرهی ز وامداری.نظامی.
وامده
[دِهْ] (نف مرکب) بستانکار. طلبکار. غریم. داین. دائن. (یادداشت مرحوم دهخدا). که به دیگران وام دهد :
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وام ده و وامگزار.
سوزنی.
وام دهندگی
[دِ / دَ هَ دَ / دِ] (حامص مرکب) عمل وام دهنده.
وام دهنده
[دِ / دَ هَ دَ / دِ] (نف مرکب) که وام دهد. وامده.
وامدهی
[دِ] (حامص مرکب) عمل وامده.
وامران
[مِ] (اِ) گیاهی است که از ملک چین آورند و مامیران هم گویندش، سفیدی ناخن و سفیدی چشم را زایل کند. (برهان قاطع). دوائی است که از چین آرند. (انجمن آرا). ظاهراً مصحف مامیران است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
وامزد
[زَ] (ن مف مرکب) مقروض. مدیون. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وامزد حسن تو شد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان.خاقانی.
وام زده
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) غارم. (ترجمان القرآن). وام زد.
وام زمین
[مِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از ذرهء خاکی است که در وجود آدمی مرکب است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا). چه این به منزلهء قرضی است آدمی را. (برهان قاطع). آن ذره از خاک که در بدن آدمی آمیخته شده. (ناظم الاطباء).
وام ستان
[سِ] (نف مرکب) وامستان. قرض دار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وام دار. || قرض خواه. (آنندراج).
وامصیبتاه
[مُ بَ] (ع صوت مرکب) چه مصیبتی. چه بلای بزرگی.
وام فرسائی
[فَ] (حامص مرکب)استهلاک دین. (لغات فرهنگستان).
وامق
[مِ] (اِ) یکی از اصطلاحات بازی نرد و آن داوی است که بر یازده کشند. (از برهان قاطع).
|| کنایه از عاشق :
جمال خلق لطیفش به صورت عذر است
بر آن جمال ندانم کسی که وامق نیست.
سوزنی.
وامق
[مِ] (ع ص) دوست دارنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). نعت از مقه. دوستدار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
وامق
[مِ] (اِخ) نام مردی که بر عذرا عاشق بود. (غیاث اللغات) :
ابر بارنده ز بر چون دیدهء وامق شود
ناصرخسرو.
چو همت آمد هر هشت داده به جنت
چو وامق آمد هر هفت کرده به عذرا.
خاقانی.
خاقانی ایم سوختهء عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان.
خاقانی.
انده گسار من شد و انده به...
وامگزار
[گُ] (نف مرکب) مؤدی دین. (یادداشت مرحوم دهخدا). || وامدار. مدیون. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگزار.
سوزنی.