وایکان
(اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس از بشارود خرم و آبادان. (حدودالعالم).
وای کرت
[] (اِخ) کابل را گویند که یکی از شانزده مملکت اوستائی است. (ایران باستان ص156).
وایکنوی
[کَ نَ] (ص نسبی) منسوب به وای کنه. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
وایکنه
[کَ نَ] (اِخ) قریه ای به سه فرسنگی بخارا. و نسبت بدان وایکنوی باشد. رجوع به وایکنوی شود.
وایل
[] (اِخ) قریه ای است در سه فرسخی سیستان. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
وئیل
[وَ] (ع ص) وَئِل. وَیْلٌ وَئیل، مبالغه است. (از منتهی الارب). وَیْلٌ وَئیل؛ سختی بسیار. وَیْلٌ وَئِل. (ناظم الاطباء). || (مص) وَأْل. رجوع به وأل شود.
واین
[] (اِخ) ده کوچکی است از بخش شهریار شهرستان تهران، یکهزارگزی جنوب باختری علیشاه عوض، یکهزار گزی راه عمومی. جلگه ای با آب و هوای معتدل. دارای 15 تن سکنه شیعه است. رجوع شود به فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 استان مرکزی.
وای وای
(اِ مرکب) پرش. طیران. پریدن. آواز بال مرغان گاه پریدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فغان از این غراب و وای وای او(1)
که در نوا فکندمان نوای او.
منوچهری (نسخهء خطی از یادداشت مرحوم دهخدا).
روز رزم او بگیرد عزّ عزرائیل جان
روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای.
منوچهری.
(1) - ن ل: غراب بین...
وای وای
(صوت مرکب) شبه جمله ای است دال بر تألم و افسوس و درد و نظایر آن :
وایهء جامی همین لعلت بود
گر نیاید وایهء او، وای وای.
جامی (از فرهنگ شعوری ج2 ص 420).
|| (اِ مرکب) کلمه ای است دالّ بر تأسف و تأثر و درد :
چو کاتبی به شب هجر وایه...
وای وای کردن
[کَ دَ] (مص مرکب)شیون و زاری کردن و سخت نالیدن : زن او پیش آمد، ساره، و بانگ همی کرد، وای وای و ولوله همی کرد. (تفسیر قرآن مجید چ متینی ص 278).
وایه
[یَ / یِ] (اِ) ضروری. مرادف بایا و بر این قیاس است وای است و وایسته. (از آنندراج) (انجمن آرا). ضروری. حاجت. مراد. مطلوب. دربایست. دروا. بایسته. محتاج الیه. بایا. وایا. نیازی. (یادداشت مرحوم دهخدا). حاجت باشد و آن را اندربایست و نیاز هم گویند. (فرهنگ خطی اوبهی). خواهش و...
وایه
[یَ / یِ] (اِ) نام بوته ای است شبیه به کُرزنگ.
وأیه
[وَءْ یَ] (ع اِ) وَئیّه. دیگ فراخ. || کاسهء فراخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
وئیه
[وَ ئی یَ] (ع ص، اِ) مروارید. || فراخ از دیگ و کاسه. || شتر مادهء کلان شکم. || جوال سطبر فراخ. || زن نگهبان خانه. (از آنندراج).
وایه بیگ
[یَ بَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان افشاریهء ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، در جنوب راه شوسهء کرج به قزوین. رجوع شود به فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 استان مرکزی.
وایه جرد
[] (اِخ) وادی ای است در نزدیکی نهاوند. وجه تسمیه اینکه در این مکان حادثه ای بین عرب و عجم اتفاق افتاده بود و ایرانیان به هلاکت رسیدند. بعد هر ایرانی آنجا می آمد میگفت وایه جرد. پس این کلمه علم شد به آنجا. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
وایه وار
[یَ] (اِخ) نام یکی از قضات عالی مقام دورهء ساسانی. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص75).
واییج
(اِ) بر وزن بادیج به معنی وایج است که جفت و چوب بندی تاک انگور باشد. (از برهان). رجوع به وایج شود :
خوش آن دمی که نشینم ز آفتاب فراق
به صحن گلشن وصلت به سایهء واییج.
؟ (از جهانگیری).
واییچ
(اِ) بر وزن بادیچ به معنی وایج است که چفت و چوب بندی تاک انگور باشد. (از آنندراج).
واییدن
[دَ] (مص) بر وزن ساییدن، ترجمهء لزوم باشد. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).