واقفی
[قِ] (حامص) واقف بودن. مطلع بودن. باخبری. اطلاع. آگاهی. رجوع به واقف شود.
واقفی
[قِ] (اِخ) خواجه علی مشهدی از شاعران ایران و برادر خواجه محمّدخان قدسی بود. او در علم تفسیر استاد بود و نیز شغل امامت جماعت داشت. بیت زیر واقفی دلالت بر شغل او میکند :
این پیش نمازیم نه از روی ریاست
حق می داند که از ریا مستثناست
اینک خوشم افتاده که...
واقفی
[قِ فی ی] (اِخ) هلال بن امیه الواقفی انصاری که در جنگ بدر شهید شد. وی یکی از بکائین سه گانه است. (لباب الانساب).
واقفیت
[قِ فی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)وقوف. مهارت. اطلاع. آگاهی. (ناظم الاطباء). واقف بودن. واقف شدن.
واقفی عراقی
[قِ یِ عِ] (اِخ) شاه قاسم بدلا از سادات بزرگ عراق و مولدش طیب آباد است و از غایت طهارت احتیاج تعریف ندارد. پیش از این به دو سال حج به فرموده به طواف حرمین شریفین مشرف گشت بعد از معاودت تخلص واقفی میفرمود این بیت از اوست:
سگ کوی تو...
واقفیه
[قِ فی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)وقوف. مهارت. اطلاع. آگاهی. (ناظم الاطباء). واقف بودن. واقف شدن. رجوع به واقف شود. || امتحان. آزمایش. (ناظم الاطباء).
واقفیه
[قِ فی یَ] (اِخ) فرقه ای از متصوفهء مبطله هستند و می گویند: خدای تعالی را به معرفت نمی توان شناخت و از شناختن او همهء خلق عاجزند. (از کشاف اصطلاحات الفنون، از توضیح المذاهب).
واقفیه
[قِ فی یَ] (اِخ) گروهی از شیعه که منکر رحلت موسی بن جعفر شدند و گفتند آخرین ائمه اوست و زنده مانده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به واقفه شود.
واقم
[قِ] (اِخ) قلعه ای است به مدینه. حرهء واقم منسوب به وی است. (منتهی الارب) (آنندراج).
واق واق
(اِ صوت) نام آواز سگ چون گزیدن خواهد. (یادداشت مؤلف). وق وق. واغ واغ. وغ وغ. عوعو. صدای سگ بهنگام پارس کردن. رجوع به وغ وغ شود.
واق واق
(اِ) واقواق. درختی است. (آنندراج). واقواق نام درختی است که در هندوستان می باشد بس عجائب، بامداد بهارش می باشد و شبانگاه خزان می کند برگهاش بر صورت مردم باشد چون روز پیش آید برگهاش در آشوب افتد، چون شب آید فروریزد. نام درختی است چینی که بر جوزبن و...
واق واق
(اِخ) جزیره ای در اقیانوس جنوبی. (دمشقی). وقواق. (نزهه القلوب). و گویند در آنجا [ واق ] کوهی است معدن طلا و نقره و بوزینگان در آنجا بسیار باشد و آن را واق واق و وقواق هم می گویند. (برهان قاطع)(1). ظاهراً ناحیتی اساطیری است و صاحب حدودا لعالم آن...
واقوصه
[صَ] (اِخ) نام وادئی در سرزمین شام که در جنگ یرموک رومیان در آنجا فرود آمدند و با مسلمین جنگیدند. رجوع به معجم البلدان و تاریخ اسلام ص 244 شود.
واقول
[قَ] (اِ مرکب) وادنگ. دبه. نکول. انکار پس از اقرار. رد. نکول پس از قبول. بازگشتن از گفتار و وعدهء خود. (یادداشت مؤلف).
- واقول آوردن؛ پس از اعتراف انکار کردن. دبه درآوردن. واقول درآوردن. نکول کردن. (یادداشت مؤلف).
واقول درآوردن
[قَ دَ وَ دَ] (مص مرکب) واقول آوردن. پس از قبول نکول کردن. پس از اعتراف انکار کردن. (یادداشت مؤلف).
واقه
[قِهْ] (ع ص، اِ) فرمانبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خادم کلیسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قیم البیعه. درست آن وافه است. (از اقرب الموارد). رجوع به وافه شود.
واقی
(ع ص) نگاه دارنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). حافظ. صائن. نگهبان. || حامی. (غیاث اللغات). || دافع. (از اقرب الموارد). مانع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). مالهم من الله من واق(1)؛ ای دافع. (اقرب الموارد). || سرج واق؛ زینی که پشت ریش نکند ستور را. (منتهی...
واقیات
(ع ص، اِ) جمع واقیه است. رجوع به واقیه شود.
واقیه
[یَ] (ع ص) تأنیث واقی است به معنی نگاهدارنده و دافع. ج، اواقی [ در اصل وواقی است در اجتماع واوین نخستین قلب به الف شده است ] و واقیات. رجوع به واقی شود. || (مص) نگه داشتن. (از منتهی الارب). رجوع به وقایه و وقی شود.
واقیه
[یَ] (اِخ) کوهی است در بلاد دیلم. (از معجم البلدان).