وابکنی
[] (ص نسبی) منسوب به وابکنه قریه ای در سه فرسنگی بخارا. (انساب سمعانی ص575).
وابکنی
[] (اِخ) ابوحامدبن احمدبن محمودبن جنب بن موسی بن سهل صرام وابکنی، وی از ابوعبدالله ابن ابی حفص کبیر روایت کند. (انساب سمعانی ص 575).
وابکنی
[] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن نصربن الیاس وابکنی از اهل بخارا. از سفین بن عبدالحکیم و احمدبن نصیر و احمدبن لیث بن ناصح و اسباط ابن یسع و ابوعبدالله بن ابوحفص و یعقوب بن غرمولی روایت کند و ابوبکر محمد بن داودبن عصام بن سلام بخاری از وی روایت دارد....
وابکنی
[] (اِخ) ابویوسف یعقوب بن جندب الوابکنی و نام ابوجندب غزم بود. به خراسان شد و دانشمندان دریافت، از مسیب بن اسحاق و محمد بن سلام بیکندی و ابوحفص احمدبن حفص بخاری و ابومحمد حبان بن موسی الکشهنی و حامدبن آدم مروزی و علی بن حجری و سعدی و سویدبن...
وابکی
(اِخ) رجوع به وپکه شود.
وابل
[بِ] (ع ص) بخشنده. جواد: رجلٌ وابل. (از اقرب الموارد). || باران بزرگ قطره. (غیاث) (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی ص 102) (مهذب الاسماء) (دهار). باران سخت. باران تند. باران درشت قطره. رگبار، باران تند بزرگ قطره :
نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل.منوچهری.
گر چه شمسی...
وابل
[بِ] (اِخ) مؤلف تاج العروس گوید: جد هشام بن یونس اللؤلوی المحدث، از او حدیث کرد و حفید او اسحاق بن ابراهیم از جد خود حدیث نقل کرد و از ابوالقاسم بن النحاس المقری نقل حدیث کرده است. - انتهی. در منتهی الارب آمده: وابل، نام جد حجاج بن یونس...
وابل
[بِ] (اِخ) نام قبیله ای است از عرب. (از غیاث نقل از منتخب و صراح و لب الالباب و شرح نصاب).
وابله
[بِ لَ] (ع ص) تأنیث وابل. رجوع به وابل شود. || (اِ) استخوان بندگاه زانو و سر بازو. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || کرانهء کتف از سر بازو. || استخوانی است در بند زانو. || بازو. || سر زانو. || آنچه پیچیده باشد از گوشت زانو. (منتهی الارب). || نژاد...
وابله
[بِ لَ] (اِخ) ابن الاشفع. در تاریخ گزیده چ عکسی ص 24 چنین آمده است: «وابله بن الاشفع در سنهء خمس و ثمانین به شام درگذشت». ولی درست به نظر نمیرسد و ظاهراً تحریفی از وائله بن الاسقع است. رجوع به وائله بن الاسقع شود.
وابلی
[بِ] (ص نسبی) منسوب به وابل که جد یکی از طوایف عرب است. (از انساب سمعانی ورق 575 الف).
وابلی
[بِ] (اِخ) محمد بن اسحاق بن محمد بن الطبل بن وابل الازدی الوابلی مکنی به ابوبکر - منسوب به وابل نیای بنی وابل - الانباری. از اهل انبار و از محدثان بود از احمدبن یعقوب القریحی حدیث سماع کرد. و ابوعبدالله محمد بن عبداللهالصوری از او روایت دارد و متذکر...
وابن
[بِ] (ع اِ) احد. یکی. گویند ما فی الدار وابن (ای احد)؛ کسی نیست در سرای. در خانه کسی نیست. و کذا ما فی الدار وابر. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در مقام نبودن کسی در جایی ذکر شود.
وابنجان
[] (اِخ) (دسکرهء...) از دیه های وازکرود و قم. (تاریخ قم ص 137).
وابند
[بَ] (اِ مرکب) در اصطلاح بنایان، محل تقاطع دو دیوار.
وابنیت
[] (اِخ) یکی از دو شهر صقلاب که در مشرق آن قرار دارد. (شهر غربی آن خرداب نامیده میشود). (حدود العالم ص 107).
وابؤساه
[بُءْ] (ع صوت مرکب) (مرکب از «وا» ندبه + منادی مندوب) کلمه ای که برای اظهار بدبختی و بیچارگی بر زبان آرند.
وابوسیدن
[دَ] (مص مرکب) روگردان شدن و بی دماغ گشتن. (آنندراج) (از فرهنگ نظام). بیزار شدن و متنفر گشتن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. (غیاث اللغات) :
یحیی گل بوسه ز آن دهان تا چیدم
در باغ جهان غنچهء بدبو دیدم
با آن همه آرزو، لب لعلش را
یک مرتبه بوسیدم و وابوسیدم.
یحیی شیرازی (آنندراج و...
وابوسیده
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) روگردان شده. بی دماغ گشته. (بهار عجم) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) :
از بوسه ام دل شاد کن، ز انجام حسنت یاد کن
کز بوسه گاهت رُسته خط، وز عشق وابوسیده من.
محمدسعید اشرف (از بهار عجم و آنندراج).
و رجوع به وابوسیدن شود.
واپرداختن
[پَ تَ] (مص مرکب) خالی کردن. فارغ کردن :
ولیک امشب شب درساختن نیست
امید حجره واپرداختن نیست.نظامی.
- رخت واپرداختن؛ ترک گفتن. خالی کردن :
گفت از این درگذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت واپرداز.نظامی.
|| تفرغ. (تاج المصادر بیهقی).