واپس نشستن
[پَ نِ شَ تَ] (مص مرکب) عقب نشستن. || پائین نشستن. || با هم نشستن. || قبول کردن. راضی شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به واپس شود.
واپس نگریدن
[پَ نِ گَ دَ] (مص مرکب) پشت سر را نگاه کردن. قفا را نگریستن : و او وا پس می نگرید تا مگر رسول علیه السلام رحمت کند. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
آهو ز تو آموخت به هنگام دویدن
رم کردن و استادن و واپس نگریدن.
ادیب نیشابوری.
و رجوع به واپس شود.
واپس نوردیدن
[پَ نَ وَ دی دَ] (مص مرکب) گشادن و بازکردن نوردیده را. رجوع به نوردیدن شود.
واپس نوشتن
[پَ نَ وَ تَ] (مص مرکب)باز کردن درنوشته و پیچیده را. رجوع به نوشتن شود.
واپسی
[پَ] (ص نسبی) آخری. آخرین. واپسین :
الهی به فریاد جانم رسی
در آن دم که باشد دم واپسی.
نزاری قهستانی (از دستورنامه چ روسیه ص74).
واپسی
[پَ] (حامص مرکب)عقب ماندگی :
قافله شد، واپسی ما ببین
ای کس ما، بی کسی ما ببین.نظامی.
شانی از فرهاد و مجنون واپسی دون همتی است
در قطار بختیان عشق پیشاهنگ باش.شانی.
|| به مجاز، ادبار :
واپسی است گر فلک با تو بمهر رو کند
ورت دهد فزونیی آنهمه نیز اندکیست.
ادیب نیشابوری (امثال و حکم ج...
واپسین
[پَ] (ص نسبی) اخیر. آخرین. مؤخر. آخر. (السامی) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بازپسین. متأخر. انجامین و آنچه پس از همه باشد. (آنندراج) (فرهنگ نظام). پس. آخر. (شعوری). آخری :
واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر
گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی.
خاقانی.
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمهء...
واپکیدن
[پَ دَ] (مص مرکب) پوشیدن دهن و یا صورت. || انداختن چیزی از دهن. || تف از دهن بیرون افتادن در وقت حرف زدن. || بیهوده گفتن. (ناظم الاطباء). || به دهن انداختن :
گرفته بکف واپکیده چنان
که بد دانه و کشته آندم نهان.
میرنظمی (از فرهنگ شعوری ج2 ص18).
واپور
[پُرْ] (از لاتینی یا فرانسوی، اِ)مأخوذ از لاتین، جهاز دودی. (ناظم الاطباء). به معنی کشتی. || کشتی دودی یا کالسکهء دودی یا هر چیزی که به مدد دخان میرود. (آنندراج از اختر روم سفرنامهء شاه ایران). || این لغت در فرانسه به معنی خود بخار و دود هم هست. (فرهنگ...
واپوشیدن
[دَ] (مص مرکب) پوشیدن :
به سرانگشت بخواهی دل مسکینان برد
دست واپوش که من پنجه نمی اندازم.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 211).
و رجوع به پوشیدن شود.
واپیچ
(اِ) پیچک :
رسد شانه ای تا به شمشاد پیچ
ز واپیچ و ریحان گیسوی تو.
ملاطغرا (از بهار عجم و آنندراج).
ز واپیچ یک عشق پیچان او
دگرگون نماید درختان او.
ملاطغرا (در تعریف باغ احمدنگر از بهار عجم و آنندراج). رجوع به پیچ و پیچ واپیچ شود.
واپیله
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان «گله زن» بخش خمین شهرستان محلات واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری خمین محلی سردسیر و در دامنه است و سکنهء آن در حدود 90 تن و آب آن از قنات و محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و چغندر و جزئی باغهای انگور...
واپیه
[پِ یَ] (اوستایی، ص)(1) چاکر و فرومایه و بدعمل. (از گاتها، ترجمهء پورداود ص 131).
(1) - vaepya.
وات
[تَ] (اِخ) در اصطلاح اوستائی، فرشتهء باد. در اوستا معمولا به معنی باد و گاهی اسم خاص «ایزدباد» میباشد. روز 22 ماه در محافظت این ایزد است در بندهشن واترنگبوی (بادرنگبوی) گیاه مخصوص ایزدباد نامیده شده است. (از یشت ها ترجمهء پورداود ج 2 ص 136).
وات
(اِ)(1) سخن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). || حرف. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). ترجمهء حرف. و هر سختی که از دو وات آمیخته باشد دو حرفی خوانند همچون سر و دم و بر. (آنندراج).
(1) - شکل لهجه ای است که در بیتی از میرنظمی آمده، گبری: vatmun (سخن...
وات
(اِ) پوستین. (رشیدی) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به واتگر و رجوع به پوستین شود.
وات
(اِ)(1) (اصطلاح فیزیکی) واحدی که برای سنجش نیروی الکتریسیته در علوم به کار میرود. این واحد به نام «وات» دانشمند و مخترع معروف انگلیسی نامیده شده است و متناسب است با مقدار مقاومت هادی جریان الکتریسیته ضرب در مجذور (توان دوم) شدت جریانی که از مولد ایجاد میشود، ضرب در...
وات
(اِخ)(1) جیمز. دانشمند مخترع معروف انگلیسی که در سال 1736 م. متولد شد و در 1819 درگذشت. وی یکی از دانشمندانی است که برای سنجش نیرو (در علوم) «اسب بخار» را برابر Kgm75 = یک اسب بخار، انتخاب کرد. واحد سنجش نیروی الکتریسته نیز به نام او خوانده میشود. رجوع...
واتاشان
(اِخ) دهی است از دیه های ناتل رستاق (از دهات نور) : فخرالدین بن قوام الدین مرعشی پس از فتح رستمدار واتاشان را در ناتل برای مقر خود برگزید و از ساری و رستمدار افرادی فراهم آورد و خندق عمیقی در دور شهر حفر کرد و اقامتگاه و حمامی برای...
واتان
(اِخ)(1) کرسی نشین کانتون «اندر»(2)ناحیه «ایسودن»(3) فرانسه که دو هزار و یکصد تن جمعیت دارد. کلیسای «سن لوریان»(4) از قرن یازدهم در آن شهر بر جا مانده است.
(1) - Vatan.
(2) - Indre.
(3) - Issoudun.
(4) - S. Laurian.