وآه
[وَ] (ع ص) مؤنّثِ وأی به معنی سخت شتاب کننده و تیزرونده از چهارپایان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به وأی شود.
وا
(حرف) چون حرف عطفی برای اتباع و مزاوجه ها و گاه معنی تکرار و تأکید را رساند: رنگ و وارنگ، جور و واجور و میتوان آن را بدل الف (آ) دانست در ترکیباتی نظیر: رنگ وارنگ (رنگارنگ) در تداول مردم تهران، شوشتر و خراسان. || (پیشوند) وا (مزید مقدم) گاه...
وا
(پسوند) مانند مزید مؤخر یا پساوند در آخر اسماء درآید بمعانی ذیل: اتصاف را رساند: پیشوا. پیشوایی. مروا. مرغوا. پیلوا (پیله وا). || مخفف وای از پهلوی وای و اوستایی وَیو(1) به معنی باد: اندروا = اندروای = دروا = دروای، لغهً به معنی در هوا و مجازاً سرگشته و...
وا
(اِ) به معنی پا: چاروا. چاروای. || با. ابا. به معنی آش یا مرادف باج (معرب)، در تحفه به معنی با آمده که ابا نیز گویند که آش باشد چون سکبا - سکوا. کبروا - کبربا. شوربا - شوروا. ماست با - ماست وا. شیربا - شیروا. سپیدوا. برغست وا....
وا
(ص) گشاده. باز :
مغان گشاده در فیض و بسته در مرتاض
که باد وا همه درهای فیض بر فیاض.
آصفی.
وا
(صوت) مخفف وای. کلمه ای است که مردم مریض در زمان شدت مرض به آن ندا کنند. (برهان). || گاه در محل تأسف خوردن کف های دست برهم سایند و این کلمه را گویند. (برهان). || در تداول زنان تهران تعجب و استفهام انکاری را رساند.
وا
(ص) به معنی دور بنظر آمده است که نقیض نزدیک باشد. (برهان).
وا
(اِ) در کلمهء «اوروا» و «خشک وا» معنی خاص دارد شاید به معنی آرد یعنی دقیق الحنطه و غیره باشد.
وا
(ع پیشوند) مزید مقدم عربی که استغاثه را رساند. اشارت از واویلا باشد. (غیاث): وااسلاماه. وااسفاه. وااسفا!. دریغا!. دردا!. دردا و دریغا، ای دریغ. حسرتا. واحسرتا. رجوع به اسفاه شود. واشریعتا. وامحمداه. وامحمدا. واویلا. واعلیاه. وانفسا. وااماه گفتن؛ به معنی لهف امه تلهیفا. (منتهی الارب) :
چو روز اسعد از این...
وائدیشت
[ءِ] (اِخ) ویدشت(1). پسر نیازم یا ایازم(2) نام جد دهم زرتشت است بدین ترتیب که زرتشت پسر پوروشاسپ(3) پسر پتیرگتراسپ یا پی تراسپ(4) پسر اروگذسپ یا اورودسپ(5) پسر هئچتسپ(6) پسر چیخش موش یا کخشموش(7) پسر پئترسپ یاپائیت رسپ(8) پسر ارجذرشم یا هردرشم(9)پسر هرذار یا خرذر(10) پسر سپیتام یا سپیتامان(11). (مزدیسنا...
وائز
[ءِ] (ع ص) ترسناک. (منتهی الارب). || فزع. (قطر المحیط).
وائل
[ءِ] (اِخ) نام پدر قبیله ای است از عرب. مؤلف تاج العروس آرد: وائل، اسم رجل غلب علی حی.
وائل
[ءِ] (اِخ) قبیله ای است از عرب. (از لباب الالباب نقل از غیاث). و قدیجعل اسماً للقبیله فلایصرف. (تاج العروس). شعبه ای از قبیلهء بنی رکب منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283). رجوع به بنو وائل و عیون الاخبار شود.
وائل
[ءِ] (اِخ) نام قریه ای است. (از لباب الالباب نقل از غیاث).
وائل
[ءِ] (اِخ) ابن ابی القعیس صحابی است. (منتهی الارب). و گویند وائل بن افلح بن ابی القعیس عم رضاعی عائشه. (تاج العروس) و (الاصابه حرف واو قسم اول ج6 ص312).
وائل
[ءِ] (اِخ) ابن افلح. رجوع به وائل بن ابی القعیس شود.
وائل
[ءِ] (اِخ) ابن حجرالحضرمی. مؤلف تاج العروس آرد: وائل بن حجربن ربیعه و یعرف بالقیل روی عاصم بن کلیب عن ابیه عنه - انتهی. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم این نامه را به او نوشت:
«من محمد رسول الله الی الاقیال العباهله من [ أهل ] حضرموت، باقامه...
وائل
[ءِ] (اِخ) ابن داود. ابوبکر. تابعی است.
وائل
[ءِ] (اِخ) ابن رباب قرشی سهمی خود و برادرش معمر صحابی بودند. رجوع به الاصابه ج 6 ص 313 قسم اول شود.
وائل
[ءِ] (اِخ) ابن زیدبن قیس بن عماره. یکی از بزرگان طایفهء عماره است. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 327 چ محمد سعیدالعریان شود.