هینمه
[هَ نَ مَ] (ع اِ)(1) آواز نرم و خفی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آواز خفی که به فهم نیاید. آواز پنهان. (مهذب الاسماء). باژ(2) : آنگاه که قیس بن نسیبه درک صحبت رسول کرد و به قوم خود بنوسلیم بازگشت گفت: قد سمعت ترجمه الروم و هینمه فارس...
هینوم
[هَ] (ع اِ) هینام. سخنی که فهمیده نشود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به هینام شود.
هینون
[هَیْ یِ] (ع ص، اِ) جِ هَیِّن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود.
هینون
[هَ] (ع ص، اِ) جِ هین. (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود.
هینه
[نَ] (ع اِ) روش. (منتهی الارب) (آنندراج). برای نوع است. (از اقرب الموارد). آهستگی و وقار. (منتهی الارب) (آنندراج). سکینه و وقار. (از اقرب الموارد).
هینه
[هَ نَ] (ع ص) مؤنث هین. (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود.
هینه
[هَیْ یِ نَ] (ع ص) تأنیث هَیِّن و هَیِن، به معنی سهل و آسان. (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود.
هیو
[] (اِخ) قصبه ای جزء دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران. دارای 2429 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، بنشن، صیفی، باغات انگور، میوه جات، عسل، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و برخی در معدن ذغال سنگ کار می کنند. دبستان...
هیوان
[] (اِخ) شهری است [ به هندوستان ] بر سر کوه نهاده و از این شهر آبی فرودآید به دامن کوه و اندر کشت به کار شود. (حدود العالم).
هیوب
[هَ] (ع ص) ترسان و بیمناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || مرد بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل و هراسان. (مهذب الاسماء). || آنکه از وی ترسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
هیوبه
[هَ بَ] (ع ص) مرد بددل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هیوب شود.
هیودی
[] (اِخ) شاخه ای از تیرهء پولادوند هیهاوند از طایفهء چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان).
هیوره
[هَیْ / هِیْ وَ رَ / رِ] (اِ) ریخت و هیأتی زشت. (یادداشت مؤلف). هیبره.
- بدهیوره؛ ریخت و هیأت زشت و کریه و بد. تأکید و تأییدی در بدی آن است. (یادداشت مؤلف).
هیوسیامین
[هیُ] (اِ)(1) گردی است بی رنگ به شکل سوزنهای ریز و طعم آن نامطبوع است. در آب کمی حل شده و در الکل و اتر و کلروفرم بخوبی محلول است. معمو سولفات هیوسیامین را که تنها ملح افینیال آن است در تراپوتیک به کار می برند. سولفات هیوسیامین(2) به شکل...
هیوع
[هُ] (ع مص) هیع. هیعه. هیعوعه. هیعان. بددل گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل شدن. (المصادر زوزنی). ترسیدن. بددلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). ترسیدن و بی تابی و فزع کردن. (از اقرب الموارد). || گرسنه شدن. (منتهی الارب). رجوع به هیع و هیعان شود.
هیوف
[هَ] (ع ص) مرد زود تشنه شونده یا سخت تشنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). هیفان. مهیاف. (اقرب الموارد).
هیوفاریقون
[] (معرب، اِ)(1) هوفاریقون. رمان الانهار. اندروسامن. رجوع به هوفاریقون شود.
(1) - Hypericum.
هیوفاقسطیداس
[] (معرب، اِ)(1)هیوفسطیداس. هیوفقطیداس. رجوع به هیوفسطیداس شود.
.(لکلرک ج1 ص358)
(1) - Hypaciste.
هیوفسطیداس
[] (معرب، اِ) ابوسهلان و آن نوعی از طراثیث است. (یادداشت مؤلف).
هیوفقطیداس
[] (معرب، اِ)هیوفسطیداس. نوعی از طرثوث کوچک است. (یادداشت مؤلف). از قوابض است. (قانون بوعلی کتاب سوم ص211).