هی هاوند
[وَ] (اِخ) جزو طایفهء چهارلنگ از ایل بختیاری ایران و مشتمل بر شعب ذیل: بسحاق، پولادوند، عبدالوند، حاجی وند و عیسی وند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص76).
هیهاه
[هَ] (ع اِ فعل) به معنی هیهات است. (منتهی الارب).
هیهای
[هَ / هِ] (اِ مرکب) هیاهو :
شهر را بگذاشت وانسو رای کرد
قصد جست وجوی آن هیهای کرد.مولوی.
دمدمه یْ این روح از دمهای اوست
های و هوی روح از هیهای اوست.مولوی.
و رجوع به های و هوی و هیاهو شود.
هیهنا
[ها هُ] (ع ق) اینجا. رجوع به ههنا شود.
هیه هیه
[هی هِ هی هِ] (ع صوت) کلمهء استزادت است و گاهی بدان چیزی را رانند و طرد کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
هی هی
[هَ هَ / هِ هِ] (صوت) عجب عجب. سخت عجیب. چه شگفت :
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی تو کت از جهان برآرد.
خاقانی.
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم.مولوی.
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
منه ز دست...
هی هی
[هِ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان. دارای 463 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
هیی
[هَ] (فعل) صورتی و تلفظی محلی از کلمهء هستی. هستی تو. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) :
خان و مان ساز اگر هیی مردم
ور چو مرغی بکن نشیمن خویش.سوزنی.
هیی ء
[هَیْءْ] (ع مص) آماده گردیدن جهت کاری. || ساختن هیأت چیزی را. || نیکو و خوش پیکر گردیدن. (منتهی الارب). || به طعام و شراب خواندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بر آب خواندن شتر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هی ء. || یا هَیْی ءَ مالی؛ کلمهء...
هیی ء
(ع اِمص) اسم مصدر است هأهأه را. (منتهی الارب). || (مص) به طعام و شراب خواندن. || بر آب خواندن شتر را. (اقرب الموارد). رجوع به هَیْی ء شود.
هیی ء
[هَیْ یِءْ] (ع ص) رجلٌ هیی ءٌ مرد نیکو پیکر و هیأت. (منتهی الارب). حَسَن الهیئه. (اقرب الموارد).
هی ی سیامین
[هیُ] (اِ)(1) ماده ای است سمی از بذرالبنج. (یادداشت مؤلف). رجوع به هیوسیامین شود.
.(گل گلاب)
(1) - Hyoscyamine.
هییما
[هُ یَیْ] (اِخ) (یوم ال ...) هییمی. رجوع به هییماء شود.
هییماء
[هُ یَیْ] (اِخ) (یوم ال ...) نام آبی است مر بنی تمیم را و روزی است تاریخی میان بنی تمیم و بنی مجاشع. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود.
هییی ء
[هَ] (ع ص) رجلٌ هییی ءٌ؛ مرد نیکوپیکر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به هَیِّی ء شود.
درباره مرکز تحقیقات رایانهای قائمیه اصفهان
بسم الله الرحمن الرحیمجاهِدُوا بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ فی سَبیلِ اللَّهِ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود،...
و
(حرف) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است. رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون...
و
[وَ / ـُ] (حرف ربط) (واو عطف) که دو کلمه یا دو جمله را بیکدیگر پیوند دهد :
بدین آلت و رای و جان و روان
ستود آفریننده را چون توان؟فردوسی.
و گفته اند که از این جانب تا آذربایجان و در موصل تاختن آورد. (ابن بلخی).
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر...
و
[وُ / وَ / وِ] (ضمیر) مخفف او. ورا، مخفف او را. واو مخفف او باشد همچو «ورا دیدم» و «مر ورا گفتم» یعنی او را دیدم و مر او را گفتم. (برهان قاطع چ معین مقدمهء مؤلف ص کط) :
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
از آن زن(1) ورا شادی...
و
(ع حرف) مؤلف منتهی الارب آرد: واو حرفی است از حروف هجا و به چند وجه می آید:
الف - واو عاطفه که عاطف آن برای مطلق جمع است و در مواردی به کار میرود از قبیل اینکه عطف شود چیزی بر مصاحبش. مانند: «فانجیناه و اصحاب السفینه». (قرآن 29/15). یا...
و
[وَ] (اِخ) در علم نجوم علامت و رمز برج میزان است.