هیوق
[هُ] (ع اِ) اَهْیاق. جِ هیق، به معنی اشترمرغ. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). رجوع به هیق شود.
هیول
[هَ] (معرب، اِ) گرد پراکنده روشنی آفتاب که در خانه نمایان گردد. معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
هیولا
[هَ] (معرب، اِ) مادهء هر چیز. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل صورت :
هیولا را اگر وصفی کنی بیرون برد مقدور
که باشد بی خلاف آنگه ز خرد و واحد و یکتا.
ناصرخسرو.
گشایم راز لاهوت از تفرد
نمایم ساز ناسوت از هیولا.خاقانی.
رجوع به هیولی شود.
هیولائی
[هَ] (ص نسبی) منسوب به هیولا :
جوانمردی و لطف و آدمیت
همین نقش هیولائی مپندار.سعدی.
هیولانی
[هَ] (ص نسبی) منسوب به هیولی. (از اقرب الموارد). «هیولا» که مادهء هر شی ء را گویند و در حالت نسبت نون زاید هم می آورند چنانکه در حقانی و ربانی و روحانی الف و نون زاید است. (غیاث اللغات). مادی. جسمانی :
با تو از قوت هیولانی
ستد و داد روح...
هیولی
[هَ] (معرب، اِ) ممال هیولی (هیولا) :
همیشه تا ز ره عقل بر عقول و نفوس
تقدمی نبود صورت و هیولی را.
ظهیر فاریابی.
هیولی
[هَ لی ی] (ص نسبی) هیولانی. منسوب به هَیولی. (از اقرب الموارد). رجوع به هَیولی شود.
هیولی
[هَ لا / هَیْ یو لا] (ع اِ) پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قطن. (اقرب الموارد). پیشینیان سرشت جهان را بدان تشبیه کرده اند و نسبت بدان هیولیّ و هیولانی است. (از اقرب الموارد).
هیولی
[هَ لا] (معرب، اِ)(1) (اصطلاح فلسفه) عنصر. مایه. ماده، مقابل صورت. این لفظ یونانی است و به معنی اصل و ماده و در اصطلاح فلسفه آن جوهری است در جسم که آنچه بر جسم عارض میشود از آن اتصال و انفصال می پذیرد و آن محل است برای صورت جسمی...
هیولیات
[هَ لَ] (ع اِ) جِ هَیولی. (از اقرب الموارد). رجوع به هیولی شود.
هیوم
[هَ] (ع ص) سرگشته. (منتهی الارب) (آنندراج). متحیر. (از اقرب الموارد). || تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج).
هیوم
(اِخ)(1) دیوید. فیلسوف و مورخ انگلیسی (1711-1776 م.). علاوه بر آثار فلسفی، کتابی نیز در تاریخ انگلستان تألیف کرده است. (از فرهنگ عمید).
(1) - Hume, David.
هیون
[هَ] (اِ) به معنی شتر باشد مطلقاً و به عربی بعیر خوانند و بعضی گویند هیون شتر جمازه است و بعضی شتر بزرگ را گویند و هر جانور بزرگ را نیز گفته اند. (برهان). شتر بزرگ. (حاشیهء فرهنگ اسدی). شتر بزرگ جمازه. (صحاح الفرس). شتر جمازه که به رفتار تند...
هیوند
[هی وَ] (اِ) بر وزن ریوند، عفت و پرهیزگاری. (برهان) (آنندراج).
هیوه
[هی وَ / وِ] (اِ) متجدد شدن و تجدد یافتن. || متبدل و متغیر گردیدن. (آنندراج) (انجمن آرا).
هیوی
[هَ یَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به هیأت. || عالم به علم هیأت. اخترشناس. ستاره شناس. ستاره شمر. اخترشمار. رجوع به هیأت شود.
هیه
[هَیْهْ] (ع ص) آنکه دور دارند او را و یکسو کنند جهت چرکینی جامهء وی. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
هیهاء
(ع مص) خواندن شتر را به علف به لفظ هی ء هی ء یا زجر کردن آن را به لفظ هاء هاء. (منتهی الارب).
هیهات
[هَ تَ / تِ / تُ] (ع اِ فعل، صوت)چه دور است. (ترجمان القرآن جرجانی). مبنی و معرب است. دور است و در آن لغاتی است. (منتهی الارب). و فارسیان در مقام تحسر و تأسف استعمال نمایند. (آنندراج). اسم فعل است و معنی آن دور است و در آن پنجاه...
هیهان
[هَ نَ / نِ / نُ] (ع اِ فعل) معرب و مبنی است و به معنی هیهات است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).