هوس گویی
[هَ وَ] (حامص مرکب)سفسطه.
هوسم
[هَ سَ] (اِخ) ناحیتی است خرد به دیلمان از دیلم خاصه. (حدود العالم). از نواحی بلاد جبل در پشت طبرستان و دیلم. (معجم البلدان). نام ولایتی است از مازندران مشهور به رودسر. (انجمن آرا).
هوسمند
[هَ وَ مَ] (ص مرکب) صاحب هوس.
هوسمندی
[هَ وَ مَ] (حامص مرکب)هوسناکی. هوس داری.
هوسناک
[هَ وَ] (ص مرکب) بوالهوس. باهوس. هوسمند. خواهشمند و آرزومند. (آنندراج). آرزومند و طالب و دارای هوی و هوس. (ناظم الاطباء) :
گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام؟
نه مسلسل همچو آبم تا هوسناک توام؟
خاقانی.
به نادیده دیدن هوسناک بود
به هر جا که شد چست و چالاک بود.
نظامی.
در عالم عشق...
هوش
(اِ) زیرکی و آگاهی و شعور و عقل و فهم و فراست را گویند. (برهان). و خودداری و احساس و تمییز :
برفتش دک و هوش وز پشت زین
فکند از برش خویشتن بر زمین.دقیقی.
بشد هوش از آن چار خورشیدچهر
خروشان شدند از غم و درد مهر.فردوسی.
برآورد بانگ غریو و خروش
زمان تا زمان...
هوش
[هَ / هُو] (اِ) کر و فر و خودنمایی. (برهان). جهانگیری و رشیدی به این معنی آورده اند و ظاهراً مصحف بوش است. (از حاشیهء برهان چ معین).
هوش
[هَ وَ] (ع مص) مضطرب گردیدن. || خردشکم گشتن از لاغری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هوش
[هَ] (ع مص) آمیختن و پریشان شدن قوم و فتنه افتادن میان ایشان. (اقرب الموارد). درآمیخته شدن. (منتهی الارب). || از حرام جمع کردن مال. || سبک شدن و برخاستن اهل حرب یکی بر دیگری. (اقرب الموارد). || (اِ) عدد بسیار.
-هوش هائش؛ مبالغه است. (منتهی الارب).
هوش
(اِخ) دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 100 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله، لبنیات و کار دستی مردم آنجا جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
هوش
(اِخ) دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان. دارای 359 تن سکنه، آب آن از قنات و خرم رود و محصول عمده اش غله، توتون، لبنیات و چوب قلمستان است. کار دستی زنان آنجا قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هوش آباد
(اِ مرکب) به معنی آسمان است که محل عقل و روح باشد. (انجمن آرا).
هوشا
(اِ) هوشاز. تشنگی سخت بهایم را گویند. (یادداشت مؤلف). رجوع به هوشاز شود.
هوشات
[هَ وَ] (ع اِ) جِ هوشه. (اقرب الموارد). رجوع به هوشه شود.
هوشاز
(اِ) تشنگی بهایم که به غایت رسیده باشد. (انجمن آرا) (برهان). جهانگیری به این معنی آورده و رشیدی علاوه بر آن مصدر هوشازیدن و نعت هوشازده را هم آورده است. (از حاشیهء برهان چ معین). و در سروری به نقل از مؤیدالفضلا هوشازیدن به معنی تشنه شدن دواب باشد و...
هوشازده
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بسیار تشنه. عطشان. (یادداشت مؤلف). رجوع به هوشاز شود.
هوشازه
[زَ / زِ] (اِ) به معنی هوشاز است که تشنگی اسبان و شتران باشد. (برهان).
هوشازیدن
[دَ] (مص) به غایت تشنه شدن اسب و شتر و سایر حیوانات باشد. (برهان). رجوع به هوشاز شود.
هوش بر
[بَ] (نف مرکب) بَرندهء هوش. (لغات شاهنامه) :
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.فردوسی.
هوش بردن
[بُ دَ] (مص مرکب) کسی را بیهوش کردن :
ساقیان لاابالی در طواف
هوش میخواران مجلس برده اند.سعدی.
من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که برده ست آنکه صورت می نگارد.
سعدی.