هوغ
[هَ] (ع اِ) چیز بسیار. (منتهی الارب). و این لغت مستعمل نیست. (از اقرب الموارد).
هوف
[هَ / هو] (ع اِ) خانهء عنکبوت. (مهذب الاسماء). || باد گرم. || باد سرد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). از اضداد است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هوف
(ع ص) مرد تهی بی خیر و گول بددل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) پوست بیضه مانندی. (منتهی الارب) (آنندراج).
هوفاریقون
[] (معرب، اِ)(1) به لغت رومی نام دوایی است که آن را دارمی رومی گویند و آن حبی باشد سرخ به رنگ سماق بغدادی و به عربی رمان الانهار خوانند. عرق النسا را نافع است و بول و حیض را براند و آن را هیوفاریقون هم میگویند. (آنندراج) (برهان). هزارچشم....
هوفسطیداس
[فَ] (معرب، اِ) نام عصارهء لحیه التیس است که به فارسی شنگ و به عربی اذناب الخیل خوانند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی شود.
هوفقیداس
[فَ] (معرب، اِ) رستنیی باشد سرخ رنگ به سیاهی مایل و به عربی عصی الراعی گویند. داخل قابضات است و خون را ببندد. (برهان) (آنندراج).
هوفل
[فِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء سوسنگرد شهرستان دشت میشان.کنار رود کرخه قرار دارد و دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
هوفیلوس
(معرب، اِ) گیاهی است که به فارسی آن را شنگار و به عربی حمیرا خوانند، برگ آن سیاه به سرخی مایل است، با سرکه بر بهق طلا کنند نافع باشد. آن را خس الحمار هم میگویند. (آنندراج) (برهان).
هوق
[هَ] (ع اِ) جِ هَوقَه. (اقرب الموارد). رجوع به هوقه شود.
هوقه
[هَ قَ] (ع اِ) اوقه. گروه. (منتهی الارب). || گودالی که در آن آب گرد آید و گل بسیار باشد. ج، هوق. (اقرب الموارد).
هوک
[هَ وَ] (ع اِمص) گولی. (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص) گول گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
هوک
[هَ] (ع ص) احمق و گول با اندکی زیرکی. یهکوک. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
هوک
[هِ وَک ک] (ع ص) گول با اندکی زیرکی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یهکوک. (منتهی الارب).
هوک
(اِخ)(1) رابرت. فیزیک دان و منجم معروف انگلیس (1635-1703 م.). در رشتهء فیزیک کشفیات و تحقیقاتی به عمل آورده و کاشف قانونی است که به نام قانون هوک معروف است.
(1) - Hooke, Robert.
هوکاجی
(اِخ) به گفتهء خواندمیر در حبیب السیر نام یکی از دوازده پسر قوبلاقاآن از خانان مغول است. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص62).
هو کردن
[هَ / هُو کَ دَ] (مص مرکب) با هیاهو و اشتلم و دروغ و نسبت های ناروا و گاه دسته جمعی، کسی را بد جلوه دادن و مایهء آبروریزی او را فراهم ساختن.
هوکش
[هَ / هُو کَ / کِ] (نف مرکب)کشندهء هو. || (اِ مرکب) مرهم که بر جراحت ضماد کنند التیام را. ضماد. (یادداشت مؤلف).
هو کشیدن
[هَ / هُو کَ / کِ دَ] (مص مرکب) جراحت یا قرحه بدتر شدن. سیم کشیدن جراحت یا آب دزدیدن قرحه و ریش.
-امثال: شاه خانم میزاید ماه خانم درد میکشد خاله م زاییده خاله زام هو کشیده.
|| هو انداختن به آوازی بلند و دراز هو گفتن برای خواندن کسی از...
هوکه
[کَ] (ع اِ) گود. مغاک. (آنندراج) (منتهی الارب). حفره. (از اقرب الموارد).
هوکه
[هَ وِ کَ] (ع ص) (ارض...) زمین بوی ناک. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).