هوس انگیز
[هَ وَ اَ] (نف مرکب) آنچه یا آنکه در آدمی هوسی پدید آرد. موجب هوس. مشهی.
هوس انگیزی
[هَ وَ اَ] (حامص مرکب)حالت و عمل هوس انگیز.
هوس باختن
[هَ وَ تَ] (مص مرکب)هوس بازی کردن. در پی هوس رفتن :
هیچکس عیب هوس باختن ما نکند
مگر آن کس که به دام هوسی افتاده ست.
سعدی.
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی.سعدی.
هوس باز
[هَ وَ] (نف مرکب) آنکه در پی هوس رود. هواپرست. (آنندراج). که هوس باختن خواهد : هرزه گردی بی نماز، هواپرست هوس باز. (گلستان). ضغرس؛ مرد آزمند هوس باز. (منتهی الارب).
هوس بازی
[هَ وَ] (حامص مرکب) در پی هوس رفتن. هوس باختن :
بباید هوس کردن از سر به در
که دور هوس بازی آمد به سر.سعدی.
هوس بردن
[هَ وَ بُ دَ] (مص مرکب)هوس داشتن. خواستن :
هوس تو هیچ طبعی نبرد که سر نبازد
ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد.
سعدی.
هوس پختن
[هَ وَ پُ تَ] (مص مرکب)به فکر هوس رانی بودن. هوس کردن : هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان).
وان دگر پخت همچنان هوسی
این عمارت به سر نبرد کسی.سعدی.
هوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خام.سعدی.
- هوس خام پختن؛ آرزوی چیزی برنیامدنی داشتن.
هوس جفت
[هَ وَ جُ] (ص مرکب) آنکه با هوس جفت و همراه باشد. هوسناک. پرهوس :
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت.نظامی.
هوس داشتن
[هَ وَ تَ] (مص مرکب)هوس پختن. هوس کردن :
تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هرکه در سر هوسی داشت از آن بازآمد.
سعدی.
هوس ران
[هَ وَ] (نف مرکب) آنکه در پی هوس باشد و بدنبال هوس برود.
هوس راندن
[هَ وَ دَ] (مص مرکب)هوس باختن. شهوت راندن :
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی.سعدی.
هوس رانی
[هَ وَ] (حامص مرکب) دنبال هوس رفتن. کار هوس ران.
هوسرب
[رُ] (اِ) به لغت زند و پازند به معنی نیک نامی و نام نیک باشد. (برهان). قرائتی است از کلمهء پهلوی هوسرو به معنی نیک شهرت. (از حاشیهء برهان چ معین).
هوس رسیده
[هَ وَ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه در هوس باشد. آنکه هوس او برانگیخته شده باشد :
هر جا که هوس رسیده ای بود
تا دیده بر او نزد، نیاسود.نظامی.
هوس شدن
[هَ وَ شُ دَ] (مص مرکب) به هوس آمدن. آرزو و خواهانی یافتن :
طبع تو را تا هوس نحو شد
صورت علم از دل ما محو شد.سعدی.
هوسک
[هَ وَ سَ] (اِ مصغر) رجاء. رجی. میل کاذب. (یادداشت مؤلف).
هوس کاری
[هَ وَ] (حامص مرکب) در پی هوس بودن :
هوس کاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین.نظامی.
هوس کردن
[هَ وَ کَ دَ] (مص مرکب)هوس داشتن. در هوس افتادن. خواستن. خواهانی و آرزو کردن :
چنان به پای تو در مردن آرزومندم
که زندگانی خویشم چنان هوس نکند.
سعدی.
هوس کرده بودم که کرمان خورم
به آخر بخوردند کرمان سرم.سعدی.
هوس کیش
[هَ وَ] (ص مرکب) که تبعیت از خواست دل و خواهانی گذرا دارد.
هوس گوی
[هَ وَ] (نف مرکب)سوفسطایی. اهل سفسطه. (یادداشت مؤلف) :
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند از این عشرت هوس گویان یونانی.
سنائی.