همگانی
[هَ مَ / مِ] (ص نسبی) کلی. عمومی و متعلق به همه. (یادداشتهای مؤلف).
هم گاه
[هَ] (ص مرکب) هم عصر. (آنندراج). هم زمان. هم عهد.
هم گذاشتن
[هَ گُ تَ] (مص مرکب)بستن. بر هم گذاشتن کتاب را یا چشم را. (یادداشتهای مؤلف).
همگر
[هَ گَ] (ص مرکب) به هم کننده و پیونددهندهء چیزها. (انجمن آرا). جولاهه و بافنده. (برهان).
همگر
[هَ گَ] (اِخ) مجدالدین. از شعرای قرن هفتم هجری است. او را در ادبیات فارسی غالباً از روی حکمی که در مقایسهء امامی هروی و سعدی کرده است می شناسند. سه شاعر معاصر بوده اند. نوشته اند که بعضی از معاصران عقیدهء او را دربارهء امامی هروی و سعدی و...
هم گروه
[هَ گُ] (ص مرکب، ق مرکب)دسته جمعی. همه با هم. (یادداشت مؤلف). متفق. متحد :
برآرید لشکر، همه همگروه
سراپرده و خیمه بر سوی کوه.فردوسی.
سواران ایران همه همگروه
رده برکشیدند در پیش کوه.فردوسی.
نخستین به انبوه زخمی چو کوه
بباید زدن سربه سر همگروه.فردوسی.
بگیرید ره بر بهو همگروه
مدارید از آن تخت و پیلان شکوه.اسدی.
به نظاره...
هم گروهه
[هَ گُ هَ / هِ] (ص مرکب، ق مرکب) هم گروه. متفق. متحد :
همه همگروهه به راه آمدند
سوی انجمن گاه شاه آمدند.نظامی.
هم گشت
[هَ گَ] (ص مرکب) هم سیر. دو کس که با هم سیر و گردش نمایند. (آنندراج).
همگن
[هَ گِ] (ص مرکب) همگین. انباز. شریک. (یادداشت مؤلف). ج، همگنان. رجوع به همگنان شود.
همگنان
[هَ گِ] (ضمیر مبهم مرکب) جمع همگن (= همگینان، جِ همگین). در پهلوی هموگن(1) یا همغن(2) به معنی همه است و بنابراین کسانی که این کلمه را به ضم کاف تازی تلفظ کنند در اشتباه اند. (از حواشی معین بر برهان). جِ همگن. همگینان. (یادداشت مؤلف). گروه و جماعت حاضر....
هم گوشه
[هَ شَ / شِ] (ص مرکب)هم جنس و همسایه. (برهان) :
بپرسیدش از دوستان کهن
که بودند هم گوشه و هم سخن.فردوسی.
گاهی به نشیبی شده همگوشهء ماهی
گاهی به فرازی شده برتر ز دوپیکر.
ناصرخسرو.
مگر نه مقرند دیوانْت یکسر
که تو خر نه همگوشهء بومعینی.ناصرخسرو.
جز عرصهء بزم گهرآگین تو گردون
همگوشه کجا یافت ره کاهکشان را؟انوری.
همگونه
[هَ نَ / نِ] (ص مرکب) هم گونه. مانند. همانند :
چه برسان پرّنده و چارپای
چه همگونهء دیو مردم نمای.اسدی.
ماننده و همگونهء جد و پدر خویش
در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر.
ناصرخسرو.
|| همرنگ :
از آن شد رنگ من همگونهء برد
تو کندی جوی و آبش دیگری برد.
فخرالدین اسعد.
رخم ز چشمم...
هم گوهر
[هَ گَ / گُو هَ] (ص مرکب)هم نژاد. هم نسب. (یادداشت مؤلف) :
بزرگی است در بلخ بامی سر است
مرا نیز در تخمه هم گوهر است.اسدی.
گر طاعتش دارد دهد بی شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش؟
ناصرخسرو.
مگر آتش و شیر هم گوهرند
که از دام و...
همگویه
[هَ یَ] (اِخ) دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان که 660 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
هم گهر
[هَ گُ هَ] (ص مرکب) هم گوهر. هم نژاد :
هم گهرانش به تبرک گرند
سمّ خر عیسی مریم به زر.سوزنی.
همگی
[هَ مَ / مِ] (ضمیر مبهم، ق) تمامی و همه. (از غیاث). جملگی. ک. یکسر. یکسره. (یادداشت مؤلف) : جبرئیل بیامد و پری بزد قصر ملک و همهء حشم را بر زمین فروبرد و همگی هلاک شدند. (قصص الانبیاء).
خیز نظامی نه گه خفتن است
وقت به ترک همگی گفتن است.نظامی.
شاه بدان...
هم گیر
[هَ] (نف مرکب) متصل و ملصق. به هم گرفته و چسبیده. (یادداشت مؤلف).
- هم گیر شدن؛ ملصق شدن ذرات چیزی به یکدیگر. (یادداشت مؤلف). گرفتن و سفت شدن خمیر یا هرچیز ماننده بدان. (یادداشت دیگر).
همگین
[هَ] (ص مرکب) هم گین. همگن. مانند هم. || دوست. قرین. نزدیک. رجوع به همگن و همگنان شود.
همگین
[هَ مَ / مِ / هَ] (ضمیر مبهم، ق)همگی. همه. (از آنندراج) :
دل سپاه و رعیت بدو گرفت قرار
بدو فتاد امید جهانیان همگین.فرخی.
زرّ تو و سیم تو همه خلق جهان راست
وین حال بدانند همه گیتی همگین.فرخی.
بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی
که بدل خفته ست این خلق همی همگین.
ناصرخسرو.
شاخها ازبرای خدمت...
همگین
[هَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان شهرضا. 814 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصولش غله، پنبه، لبنیات، میوه، و کاردستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).