هم قران
[هَ قِ] (ص مرکب) قرین. همنشین :
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب(1)
قرین آتش هجران و همقران فراق.حافظ.
|| هم ارزش :
با ارزن است بیضهء کافور همنشین
با فرج استر است زر پاک هم قران.خاقانی.
|| نظیر. همانند. مانند :
ز ژاژخایی هر ابلهی نرنجم از آنک
هنوز در عدم است آنکه هم قران من است.
خاقانی.
رجوع...
هم قرین
[هَ قَ] (ص مرکب) این لفظ (هم) در ترکیب هم قرین درست نیست زیرا قرین صیغهء صفت مشبهه است نه صیغهء مصدر. (از غیاث). لفظِ هم پیش از اسم یا مصدر درمی آید و صفت میسازد :
آن یوسف گردون نشین عیسیّ پاکش هم قرین
در دلو رفته پیش از این آبش...
هم قریه
[هَ قَرْ یَ / یِ] (ص مرکب) هم ده. (آنندراج).
هم قسم
[هَ قَ سَ] (ص مرکب) هم سوگند. حلیف. هم عهد. هم پیمان. (یادداشت مؤلف). دو تن که با یکدیگر بر سر کاری سوگند خورند.
هم قطار
[هَ قِ / قَ] (ص مرکب) هم ردیف. خواجه تاش. هم کار. (یادداشتهای مؤلف).
همقع
[هُ مَ قِ / هُمْ مَ قِ] (ع ص) مرد گول. || برِ درخت تنصب. || برِ عضاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
همقعه
[هُ مَ قِ عَ] (ع ص) مؤنث همقع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هم قفس
[هَ قَ فَ] (ص مرکب) مرغ که با مرغ دیگر در یک قفس باشد :
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی، غراب هم قفسش.سعدی.
سعدی نفس شمردن دانا به وقت نزع
خوشتر ز زندگانی با غیر هم قفس.سعدی.
هم قلم
[هَ قَ لَ] (ص مرکب) شریک و انباز در کتابت. (آنندراج) :
دو هم جنس دیرینهء هم قلم
نباید فرستاد یک جا به هم.سعدی.
تا به وصف چشم شوخش نامه ای انشا کنند
هم قلم گشتند نرگسها به صحن بوستان.
شفیع اثر.
مرا بر جرم ناحق دلفریبی متهم دارد
که در قتلم ز نرگس چشم شوخش هم...
هم قمار
[هَ قِ / قُ] (ص مرکب) حریف. (یادداشت مؤلف). دو تن که با هم قمار کنند.
هم قول
[هَ قَ / قُو] (ص مرکب) هم مذهب و هم مشرب. (آنندراج).
هم قوه
[هَ قُوْ وَ / وِ] (ص مرکب) هم زور. برابر در نیرو. || برابر در استعداد و یادگیری: شاگردان کلاس، هم قوه نیستند. (یادداشت مؤلف).
همقی
[هِ مِقْ قا / هِ مَقْ قا] (ع اِمص) نوعی از رفتار، یعنی گاهی به چپ خمیدن در رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
همقیق
[هَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هم قیمت
[هَ مَ] (ص مرکب) هم بها. هم ارزش :
نه هم قیمت لعل باشد بلور
نه همرنگ گلنار باشد پژند.عسجدی.
همک
[هَ] (ع مص) ستیهانیدن کسی را در کار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
همکار
[هَ] (ص مرکب) شریک و هم پیشه. (آنندراج) :
نه ز همدستان ماننده به هم دستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن.فرخی.
مشو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بسی به که با یار بد.اسدی.
هرکه را اختیار کند همکاران او را مطیع باشند. (تاریخ بیهقی).
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و...
همکاری
[هَ] (حامص مرکب) هم پیشگی. || شرکت در کاری. (آنندراج) :
از هم آرایشی و همکاری
هر یکی را دگر کند یاری.نظامی.
|| رقابت :
یک دم از رشک تو آرام ندارد خورشید
هیچ دردی بتر از غیرت همکاری نیست.
صائب.
هم کاسه
[هَ سَ / سِ] (ص مرکب)هم خور. اکیل. کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف) :
من و سایه هم زانو و هم نشینی
من و ناله هم کاسه و هم رضاعی.خاقانی.
بگو با میر کاندر پوست، سگ داری و هم جیفه
سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه...
هم کالبد
[هَ بَ / بُ] (ص مرکب)هم اندازه. هم هیکل. دارای جسم متساوی یا متشابه :
چون زرد خیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد.نظامی.