هم کام
[هَ] (ص مرکب) هم آرزو. دو تن که یک مراد خواهند :
دلاَرام او بود و هم کام او
همیشه به لب داشتی نام او.فردوسی.
هم کت
[هَ کَ] (ص مرکب) همنشین. هم صحبت. مصاحب: امان از هم کت ناجنس. (یادداشتهای مؤلف).
هم کجاوه
[هَ کَ وَ / وِ] (ص مرکب) دو تن که دو طرف کجاوه نشینند. عدیل. (یادداشت مؤلف). هم سفر. همراه.
هم کران
[هَ کَ] (ص مرکب)متساوی الاضلاع. (یادداشت مؤلف).
هم کردن
[هَ کَ دَ] (مص مرکب) در زبان کودکان، خوردن. (یادداشت مؤلف).
هم کسب
[هَ کَ] (ص مرکب) هم کار. هم شغل. (یادداشت مؤلف).
هم کشیدن
[هَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب)دوختن لباس بدون دقت و ظرافت: هرطور بود هم کشیدم و تنم کردم. (یادداشتهای مؤلف).
هم کف
[هَ کَ] (ص مرکب) در اصطلاح بنایان، دو سطح که در ارتفاع برابر قرار دارند. (یادداشت مؤلف).
هم کف
[هَ کَف ف / کَ] (ص مرکب) دو تن که دستهایشان یکسان باشد، و به کنایه، دو تن که در بخشش و جود به یک درجه باشند :
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هزبر.نظامی.
هم کفو
[هَ کُفْوْ] (ص مرکب) برابر. همسر. هم رتبه : رضائیه دختران خود را به شوهر نمیدادند زیرا کسی که هم کفو ایشان بوده باشد نمی یافتند. (تاریخ قم).
هم کلاس
[هَ کِ] (ص مرکب) (از: هم، فارسی + کلاس، فرانسوی) در فارسی یعنی دو شاگرد مدرسه که در یک پایه از تحصیل اند و مواد درسی آنان مساوی است و به خصوص که در یک اطاق (کلاس) درس خوانند.
همکلام
[هَ کَ] (ص مرکب) هم کلام. هم سخن. دو تن که با هم گفتگو کنند. || لقب مأمورانی که نادرشاه در هر شهر می گماشت تا اعمال و خیالات حکام را گزارش کنند و کارها به استصواب ایشان می گذشت. (یادداشت مؤلف).
هم کنار
[هَ کِ] (ص مرکب) هم آغوش. (آنندراج).
هم کنیت
[هَ کُنْ یَ] (ص مرکب) دو تن که دارای یک کنیت باشند.
- هم کنیت مصطفی؛ هرکه کنیت او ابوالقاسم است :
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که هم نام و هم کنیت مصطفایی.فرخی.
هم کوش
[هَ] (ص مرکب) هم نبرد. هم کوشش :
دلاور سواری که گاه نبرد
چه هم کوش او ژنده پیل و چه مرد.
فردوسی.
هم کیسه
[هَ سَ / سِ] (ص مرکب)جمع المال. دو تن که در مال، یکدیگر را شریک دانند :
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بُوَد باری.سنائی.
هم کیش
[هَ] (ص مرکب) دو تن که پیرو یک کیش و یک مذهب باشند :
که بر جندشاپور مهتر تویی
هم آواز و هم کیش و همسر تویی.فردوسی.
از آن کاو هم آواز و هم کیش توست
گمان بر که قیصر به تن خویش توست.
فردوسی.
بدو گفت خسرو کنون خویش توست
بر آن برنهادم که هم کیش...
هم کیشی
[هَ] (حامص مرکب) هم کیش بودن. دارای مذهب واحد بودن :
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را بود به هم خویشی.نظامی.
هم گام
[هَ] (ص مرکب) هم قدم. (یادداشت مؤلف).
همگان
[هَ مَ / مِ] (ضمیر مبهم) جِ همه. و به معنی همه و مجموع. (برهان) :
مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شما همگان.فرخی.
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان.فرخی.
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان.
فرخی.
بود آن همگان را غرض...