همل
[هَ] (ع مص) بر سر خود به چرا گذاشته شدن شتران بی راعی. || روان گردیدن اشک چشم کسی. || پیوسته باریدن آسمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همل
[هَ مَ] (ع اِ) پوست برکنده از درخت خرما. || آب روان که او را بازدارنده نباشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اشتری که روز و شب بی راعی به چرا گذاشته شود. (از اقرب الموارد). || جِ هامل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
همل
[هِ] (ع اِ) گلیم سطبر که اعراب پوشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خیمهء کهنهء پشمینه. (منتهی الارب). پاره. (از اقرب الموارد). || جامهء درپی کرده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
همل
[هَ مَل ل] (ع اِ) خانهء کوچک. (از اقرب الموارد).
همل
[هِ مِل ل] (ع ص) کلانسال. (از اقرب الموارد).
هملاج
[هِ] (ع ص) ستور نیک رو. ج، همالیج. (منتهی الارب). اصل آن فارسی است. (از اقرب الموارد). || شاه هملاج؛ گوسپند بی مغز استخوان از لاغری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
هملان
[هَ مَ] (ع مص) روان گردیدن اشک چشم کسی. || پیوسته باریدن آسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به چرا گذاشته شدن شتر بی راعی. (از اقرب الموارد).
هم لباس
[هَ لِ] (ص مرکب) دو تن که جامهء همانند پوشند. || در تداول، کسانی را گویند که لباس صنف خاصی را به تن کنند.
هملج
[هَ لَ] (اِ) نوعی از ذباب مشهور به خرمگس. (مخزن الادویه).
هملجه
[هَ لَ جَ] (ع مص) نیک رفتن اسپ و ستور. فارسی معرب است. (از منتهی الارب). رفتن به روانی و شتاب. نیکو رفتن ستور، چون دهرجه. (اقرب الموارد).
هم لخت
[هَ لَ] (اِ مرکب) وصله و پاره که بر چیزی دوزند. (یادداشت مؤلف). || نوعی از پای افزار چرمی. (آنندراج) (برهان) :
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
اگر خلاف کنی عقل را و هم بشوی
بدرّد ار به مثل آهنین بود هم لخت.کسایی.
|| چرم زیر...
هملس
[هَ مَلْ لَ] (ع ص) مرد استوارساق نیک تیزرو. (منتهی الارب). مانند عملس. (اقرب الموارد).
هملطه
[هَ لَ طَ] (ع مص) گرفتن. (منتهی الارب). || فراهم آوردن. و گویا صواب به تقدیم لام بر میم است. (منتهی الارب). رجوع به هلمطه شود.
هملع
[هَ مَلْ لَ] (ع ص) مرد سخت نیک تیزرو که گام سخت زند جهت چستی. || مرد سخت گریز خبیث. || مرد بی وفا که بر یک جهتی برادری نپاید. || شتر تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هم لقب
[هَ لَ قَ] (ص مرکب) دو تن که لقب آنها یک لفظ باشد :
بود پیری بزرگ «نرسی»نام
هم لقب با برادر بهرام.نظامی.
هملقه
[هَ لَ قَ] (ع اِمص) شتابی. (از منتهی الارب). || (مص) شتافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
هملک
[ ] (اِخ) قصبهء ختلان است و مستقر پادشاه. شهری است به براکوه نهاده، بسیارمردم، با روستاهای بسیار. (از حدود العالم).
هم لوح
[هَ لَ / لُو] (ص مرکب) دو کودک که لوح مکتب دارند و کنار هم نشینند :
با آن پسران خردپیوند
هم لوح نشسته و خری چند...نظامی.
همله
[هِ لَ] (اِخ) قریه ای است به چهارفرسنگی میان جنوب و مغرب منامه. (فارسنامهء ناصری). در بحرین است.
هملی
[هَ لا] (ع ص، اِ) جِ هامل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شتران به چراگذاشتهء بی شتربان. (آنندراج).