هم نام
[هَ] (ص مرکب) آداش. آتاش. (یادداشت مؤلف). دو تن که به یک نام خوانده شوند :
ایا مصطفی سیرت مرتضی دل
که همنام و هم سیرت مصطفایی.فرخی.
هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او.
خاقانی.
هم نامی
[هَ] (حامص مرکب) هم نام بودن. نسبت دو تن که به یک نام خوانده شوند :
روز بهرام و رنگ بهرامی
شاه با هر دو کرده هم نامی.نظامی.
هم ناورد
[هَ وَ] (ص مرکب) هم نبرد. دو تن که با یکدیگر جنگ کنند :
تو هم ناورد خاقانی نه ای زآنک
سلاح مردی از تن برفشاندی.خاقانی.
هم نبرد
[هَ نَ بَ] (ص مرکب) هم ناورد. دو تن که با یکدیگر نبرد کنند :
به جز پیلتن رستم شیرمرد
ندارم به گیتی کسی هم نبرد.فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّد بر او پوست از یاد جنگ.فردوسی.
منم گفت: شایستهء کارکرد
اگر نیست او را کسی هم نبرد.اسدی.
زره دار گردی همانگه ز گرد
برون تاخت...
هم نبردی
[هَ نَ بَ] (حامص مرکب)هم نبرد بودن. هم زور بودن یا روبه رو شدن در میدان جنگ :
که چوگان و میدان و مردی مراست
ابا جنگیان هم نبردی مراست.فردوسی.
با هرکه به حکم همنبردی
بندی کمر هزار مردی.نظامی.
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.نظامی.
- هم نبردی کردن؛...
همند
[هُ مَ] (اِخ) دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که 228 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و پنبه و کار مردم چوب فروشی و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
همند
[هُ مَ] (اِخ) دهی است از بخش شوسف شهرستان بیرجند که 100 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
همند
[هُ مَ] (اِخ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجند که هشت تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
هم نژاد
[هَ نِ] (ص مرکب) هم گوهر. هم اصل. (یادداشت مؤلف).
هم نژاده
[هَ نِ دَ / دِ] (ص مرکب) هم نژاد. هم گوهر :
به گوهر مگر هم نژاده نیند
همان از پدر پاکزاده نیند.فردوسی.
هم نسب
[هَ نَ سَ] (ص مرکب) وابسته. آنکه نسبت خانوادگی با انسان دارد :
جمله گشتستند بیزار و نفور از صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
هم نسبتی
[هَ نِ بَ] (حامص مرکب)نسبت به هم داشتن. انتساب و ارتباط. پیوستگی :
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.فردوسی.
هم نشان
[هَ نِ] (ص مرکب) هم شکل. هم صفت. همانند.
- بر این (بدین) هم نشان، بر آن هم نشان؛ به همین ترتیب (به همان ترتیب). مانند آنچه بوده است. همین طور :
چو کیخسرو و رستم نامدار
بر این هم نشان تا به اسفندیار.فردوسی.
نشستند هر سه بر آن هم نشان
که گفتش فریدون به...
هم نشانی
[هَ نِ] (حامص مرکب) شباهت و هماهنگی :
بر هر دو طرف ز هم نشانی
افتاده نشان مهربانی.نظامی.
من جنس توام به هم نشانی
یکتا کنم از دوآشیانی.نظامی.
هم نشست
[هَ نِ شَ] (ص مرکب) جلیس. همنشین :
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای.فردوسی.
سرافیل همرازش و هم نشست
براق اسب و جبریل فرمانبر است.اسدی.
که همه قاضیان ز دست ویند
همه زهاد هم نشست ویند.سنائی.
میده تنهاتر است تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده.خاقانی.
مهتران چون خوان...
هم نشستی
[هَ نِ شَ] (حامص مرکب)همنشینی :
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخا همنشستی گرفت.نظامی.
نسازد با همالان هم نشستی
کند چون موبدان آتش پرستی.نظامی.
ز خود برگشتن است ایزدپرستی
ندارد روز با شب همنشستی.نظامی.
هم نشیمنی
[هَ نِ مَ] (حامص مرکب)همنشینی. در یک جا زیستن. در یک خانه زندگی کردن.
- هم نشیمنی کردن؛ هم خانه شدن :
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.سعدی.
همنشین
[هَ نِ] (نف مرکب) هم نشین. هم نشست. (یادداشت مؤلف). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. (برهان) :
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان.فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
چو هارون موسی علی بود در...
همنشین
[هَ نِ] (اِخ) دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 60 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
همنشینی
[هَ نِ] (حامص مرکب)هم نشینی. همنشین شدن. با کسی نشستن :
پای درکش ز همنشینی شان
دیده بردوز تا نبینی شان.سنائی.
- همنشینی کردن؛ با کسی همنشین و دوست شدن. مجالسه. (یادداشت مؤلف).