هم شراب
[هَ شَ] (ص مرکب) هم پیاله. هم کاسه. همقدح. (آنندراج). || ندیم همنشین. (یادداشت مؤلف).
هم شغل
[هَ شُ] (ص مرکب) همکار. همحرفه. دو تن که شغل یکسان دارند. رجوع به همکار شود.
همشکل
[هَ شَ / شِ] (ص مرکب)هم شکل. همانند. به شکل یکدیگر : این مرد هم شکل و هم هیأت من است. (سندبادنامه).
هم شکم
[هَ شِ کَ] (ص مرکب) توأمان را گویند، یعنی دو فرزند که از یک شکم برآمده باشند. (برهان). || دو خواهر یا دو برادر را نیز گفته اند که در دو زایمان از یک مادر زاده شوند :
نشستند زآنسان که فرمود شاه
مگر ابن یامین دانش پناه
که او را نبد هیچکس...
همشور
[هَ شَ / شُو] (ص مرکب) هم شور. آنکه دیگری با وی شور کند. مشاور. (یادداشت مؤلف).
هم شوی
[هَ] (ص مرکب) دو زن که در نکاح یک مرد باشند. (آنندراج). بنانج. هبو. هوو. وسنی. ضره. (یادداشتهای مؤلف).
همشه
[هَ شَ] (ع اِمص) جنبش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زیروزبرشدگی ملخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پیش وپس رفتگی مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هَمْش شود.
هم شهر
[هَ شَ] (ص مرکب) ساکنان یک شهر. (آنندراج) : مرا مرد به کار است خاصه شما که همشهرهای منید. (تاریخ سیستان).
تو هم شهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای.اسدی.
هم شهری
[هَ شَ] (ص مرکب) همشهر. مردمی که از یک شهر باشند یا در یک شهر زیست کنند :
... که همشهری من به بند اندر است
به زندان به بیم و گزند اندر است.فردوسی.
اگر حقی به باب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید از من فراستانند....
همشی
[هَ مَ شا] (ع ص) امرأه همشی؛ زن بسیارسخن و بسیارفریاد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
همشیر
[هَ] (ص مرکب) هم شیر. برادر رضاعی. (آنندراج). دو کودک (دختر یا پسر) که از یک پستان شیر خورند. رضیع. رضیعه.
همشیرگی
[هَ رَ / رِ] (حامص مرکب)هم شیرگی. همشیر بودن برادر و خواهر یا دو برادر یا دو خواهر از طریق رضاع و شیرخوارگی. || کنایه از سازش و صمیمیت :
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرهان، گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
من اول شیر بنهادم...
همشیره
[هَ رَ / رِ] (ص مرکب) آنکه با دیگری بدون قرابت نسبت، از یک پستان شیر خورد. (یادداشت مؤلف). هر پسر و یا دختری که با دیگری از پستان یک دایه شیر خورد. در تداول امروز به معنی خواهر به کار میرود. ج، همشیرگان : پیغامبر علیه السلام را همشیره...
هم شیوه
[هَ شی وَ / وِ] (ص مرکب)هم سبک. (یادداشت مؤلف). دو یا چند تن که در نوشتن، سرودن، یا در هنر خط و نقاشی و جز آن، یک شیوه دارند.
همص
[هَ] (ع مص) گوشت خوردن. || بر زمین افکندن کسی را. || برنشستن بر کسی و کشتن. (از منتهی الارب).
هم صحبت
[هَ صُ بَ] (ص مرکب)مصاحب. همنشین :
به هم صحبتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشم است و ریحان مغز.نظامی.
از این دیو مردم که دام و ددند
نهان شو که هم صحبتان بدند.نظامی.
بسی هم صحبتت باشد در این پوست
ولیکن استخوان، من مغزم ای دوست.
نظامی.
غماز را به حضرت سلطان که راه داد
هم صحبت...
هم صحبتی
[هَ صُ بَ] (حامص مرکب)همنشینی. هم سخن شدن. مصاحبت : دوستی خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی).
چون به هم صحبتیش پیوستم
به کُله داریش کمر بستم.نظامی.
هم صحبتی که میگزیند
یارش که و با که می نشیند؟نظامی.
خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند.نظامی.
من و...
هم صدا
[هَ صِ] (ص مرکب) دو تن که با هم سخن گویند. || هم عقیده. هم فکر. متفق.
هم صف
[هَ صَف ف / صَ] (ص مرکب)هم ردیف. در شمارِ... . دو تن که مشمول یک حکم باشند :
چو در گنبدی هم صف مردگانی
ز گنبد برون آ، بقایی طلب کن.خاقانی.
هم صفی
[هَ صَ] (حامص مرکب) هم صف بودن. در شمار گروهی قرار گرفتن :
هم صفی به که با سپاه کرم
بخل را هم صفی نمی شاید.خاقانی.