هم صفیر
[هَ صَ] (ص مرکب) هم صدا. دو مرغ که با هم آواز خوانند :
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب.
هم صنف
[هَ صِ] (ص مرکب) دو تن که از یک صنف باشند. هم گروه. هم جنس. هم سنخ. (یادداشتهای مؤلف).
هم صورت
[هَ رَ] (ص مرکب) هم شکل. همانند :
بچگانْمان همه مانندهء شمس و قمرند
زآنکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند.
منوچهری.
همواره سیه سَرْش ببرّند ازیراک
هم صورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 160).
هم صورت من نیند و این به
چون نیستم از صف چو ایشان.خاقانی.
همط
[هَ] (ع مص) ستم کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سخت زدن. || پاسپر کردن. (منتهی الارب). || بی اندازه گرفتن. || بی باکانه سخن گفتن و خوردن. || به غضب و ستم گرفتن آب و جز آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || حق را به باطل آمیختن. (منتهی...
هم طارم
[هَ رَ] (ص مرکب) دو چیز که مرتبهء برابر دارند. هم درجه :
هم طارم آفتاب، رویش
هم قافلهء عبیر، بویش.نظامی.
هم طبع
[هَ طَ] (ص مرکب) دارای طبیعت یکسان. دو یا چند کس (دو یا چند چیز) که سرشت همانند دارند : هرکه خواهد که هم طبع گروهی گردد صحبت با آن گروه باید داشت. (قابوسنامه).
اگر عاشق شود شیر دژآگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 228).
همدم...
هم طراز
[هَ طِ / طَ] (ص مرکب) برابر. هم سطح. هم باد. (یادداشتهای مؤلف). || هم ردیف. هم مرتبه. هم رتبه.
هم طریق
[هَ طَ] (ص مرکب) هم راه. یار. مونس :
دریغا هرچه در عالم رفیق است
تو را تا وقت سختی هم طریق است.نظامی.
هم طریقت
[هَ طَ قَ] (ص مرکب) دو تن که به یک راه روند. هم روش. همراه. || دو صوفی که پیرو طریقت و تعلیمات یک مرشد باشند.
هم طویله
[هَ طَ لَ / لِ] (ص مرکب) دو چهارپا که آنها را در یک آخور یا استبل بندند: دو خر را که هم طویله کنند، هم بو نشوند هم خو میشوند. || هم رشته، چه طویله به معنی سمط و رشته بود. || قرین. مقارن : اگر با متانت قلم...
همع
[هَ مَ / هَ] (ع مص) فرودویدن اشک. (آنندراج) (اقرب الموارد).
همعان
[هَ مَ] (ع مص) فرودویدن اشک و آب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). همع. (اقرب الموارد). رجوع به همع شود.
هم عرض
[هَ عَ] (ص مرکب) دو چیز که دارای پهنای برابر باشند: دو پارچهء هم عرض. || برابر. مساوی.
هم عصر
[هَ عَ] (ص مرکب) هم زمان. معاصر. که در یک زمان به سر برند.
هم عقد
[هَ عِ] (ص مرکب) دو یا چند مهره که در یک گردن بند باشند :
گذشتند و ما نیز هم بگذریم
که چون مهره هم عقد یکدیگریم.
نظامی (شرفنامه ص 234).
|| مجازاً، مشابه. همانند. به یکدیگر ماننده :
چونکه بخرد نظر بر آن انداخت
آن دو هم عقد را ز هم نشناخت.نظامی.
هم عقیدت
[هَ عَ دَ] (ص مرکب) رجوع به هم عقیده شود.
هم عقیده
[هَ عَ دَ / دِ] (ص مرکب) دو تن که دربارهء امری دارای یک نظر و عقیده باشند.
هم عمق
[هَ عُ] (ص مرکب) دو چیز که دارای گودی و فرورفتگی برابر باشند، چون چاه یا حوض یا دره و جز آن.
هم عنان
[هَ عِ] (ص مرکب) دو سوار که با یک سرعت و به یک راه روند. || همراه و برابر و هم سیر. (برهان) :
شادی و سلامتی و رادی
با تو همه ساله هم عنان باد.مسعودسعد.
ز چرخ ار همرکاب افتَدْش ننگ است
ز باد ار همعنان گردَدْش عار است.
مسعودسعد.
گهی به کوه شدی هم...
هم عنانی
[هَ عِ] (حامص مرکب)همراهی. همراه بودن :
یاران چو کنند هم عنانی
از سنگ برآورند خوانی.نظامی.