همسالی
[هَ] (حامص مرکب) هم سالی. همسال بودن. هم سن بودن :
از سر همدمی و همسالی
نشدی یک زمان از او خالی.خاقانی.
هم سامان
[هَ] (ص مرکب) هم خاک. هم مرز. دو تن که ملک زراعتی یا ملک حکمرانی آنان مجاور یکدیگر باشد. (از یادداشتهای مؤلف). شاهد برای این معنی یافت نشد.
همسان
[هَ] (ص مرکب) هم سان. مساوی. (آنندراج). مانند. همانند :
گر کسی گوید که در گیتی کسی همسان اوست
گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای.
منوچهری.
نگاری تن جانور صدهزار
کز ایشان دو همسان ندارد نگار.اسدی.
ملکت چو ملک سام و سکندر، نشان تو
همسان سام و همسر اسکندر آمده.خاقانی.
|| مستوی و مسطح. (آنندراج).
همسایگی
[هَ یَ / یِ] (حامص مرکب)همسایه بودن. جوار. مجاورت. (یادداشتهای مؤلف).
- همسایگی جستن؛ همسایه شدن با کسی :
مجویید همسایگی با بدان
مدارید افسوس نابخردان.اسدی.
- همسایگی گرفتن؛ همسایه شدن. منزل گرفتن در جایی :
که از بینوایی و بیمایگی
گرفتم در این خانه همسایگی.نظامی.
همسایه
[هَ یَ / یِ] (ص مرکب) هم دیوار. (آنندراج). دو تن یا دو خانواده که در کنار هم خانه دارند یا در دو قسمت یک خانه زندگی کنند، و به کنایه، قرین و مجاور. ج، همسایگان :
بخواند آنگهی زرگر دند را
ز همسایگان مر تنی چند را.بوشکور.
ز همسایگان گاو و خر...
همسایهء مسیح
[هَ یَ / یِ یِ مَ] (اِخ)کنایه از آفتاب عالم تاب است، چه هر دو در فلک چهارم می باشند. (برهان).
هم سبق
[هَ سَ بَ] (ص مرکب) همدرس. (آنندراج) : احمد برادر رضاعی و هم سبق سلطان بود. (حبیب السیر).
هم سپر
[هَ سِ پَ] (ص مرکب) دو تن که سپربرسپر نبرد کنند :
گر دسترسش بدی به تقدیر
بر هم سپران خود زدی تیر.نظامی.
پیغام به تیغ و نیزه تا چند
با هم سپران ستیزه تا چند؟نظامی.
همستگان
[هَ مَ تَ] (اِ) برزخ. (از فرهنگ ایران باستان).
هم ستیز
[هَ سِ] (ص مرکب) هم نبرد. هم سپر. هم آورد :
دل و چشم بددل به راه گریز
دلیران شده مرگ را هم ستیز.اسدی.
شد آوازه بر درگه شاه تیز
که هاروت با زهره شد هم ستیز.نظامی.
هم سخن
[هَ سَ خُ / سُ خُ / خَ] (ص مرکب) هریک از دو تن که با یکدیگر سخن گویند. کلیم :
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخن اند
مرا نه زَهرهء گفت و نه صبر خاموشی.
سعدی.
|| متفق. موافق. هم عقیده :
همه نامداران بر این هم سخن
که نعمان و مندز فگندند...
همسر
[هَ سَ] (ص مرکب) برابر. عدیل. (آنندراج). نظیر. همانند :
به گوهر سیاوخش را همسر است
برادَرْش و زآن تخم و آن گوهر است.
فردوسی.
که بالاش با چرخ همسر بود
تنش خون خورد بار خنجر بود.فردوسی.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان.فرخی.
به آزادمردی و مردانگی
تو کس دیده ای...
هم سر
[هَ سِرر / سِ] (ص مرکب) رازدار. هم راز. (یادداشت مؤلف).
همسر آمدن
[هَ سَ مَ دَ] (مص مرکب)برابر بودن. همسری کردن :
اَیا شاهی که از شاهان نیاید کس تو را همسر
ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا.
فرخی.
هم سرا
[هَ سَ] (ص مرکب) هم خانه. رجوع به هم سرای شود.
هم سرای
[هَ سَ] (ص مرکب) هم سرا. هم خانه. همنشین :
بمانید با یکدگر هم سرای
مباشید از یکدگَرْتان جدای.فردوسی.
بدین هم نشست و بدین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی به جای.فردوسی.
همسر داشتن
[هَ سَ تَ] (مص مرکب)یکسان شمردن. مانند یکدیگر تصور کردن :
بشناس مبدع را ز خالق تا نداری همسرش
حیدر همین کرده ست اشارت خلق را بر منبرش.
ناصرخسرو.
|| در تداول امروز، تأهل. زن داشتن.
همسر شدن
[هَ سَ شُ دَ] (مص مرکب)برابر شدن. برابر بودن :
روشنی در آسمان زین آتش جشن سده ست
کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود.
فرخی.
خواب و خور است کار خر ای نادان
با خر به خواب و خور چه شوی همسر؟
ناصرخسرو.
همسر کردن
[هَ سَ کَ دَ] (مص مرکب)قرین ساختن. روبه رو کردن :
در پای توام به سرفشانی
همسر مکنم به سرگرانی.نظامی.
همسر گردیدن
[هَ سَ گَ دی دَ] (مص مرکب) به همسری درآمدن. زناشویی با کسی را پذیرفتن :
تا همسر تو نگردد آن ماه
از وی نکنم کمند کوتاه.نظامی.