آمد و رفت
[مَ دُ رَ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) رفت و آمد. آمد و شد. تردّد. مراوَده. ایاب و ذهاب.
آمد و شد
[مَ دُ شُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) آمد و رفت. رفت و آمد. اختلاف. ترجرج. تردّد. تطوّح. مراوده.
آمد و نیامد داشتن
[مَ دُ نَ مَ تَ](مص مرکب) آمدنیامد داشتن. برای بعضی یُمن و برای بعضی شآمت داشتن. برای برخی خجسته و میمون و برای برخی شوم و بداُغر بودن: مرغ خواباندن آمد و نیامد دارد. سرکه انداختن آمد و نیامد دارد.
آمده
[مَ دَ / دِ] (ن مف / نف، اِ) رسیده. وارد. واقع. حادث. کائن :
زآمده شادمان نباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.رودکی.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی). || بدیهه. لطیفه. چربک. نادره :
بارها درشدی...
آمده
[مَ دَ / دِ] (اِ) در اصطلاح بنایان، قسمی گچ روان کردهء گشاده و تُنُک یعنی بسیارآب و کم مایه، برای سفید کردن ظاهر بناء چون دیوار و سقف. و بنّایان قُم آن را لایه گویند.
آمده گوی
[مَ دَ / دِ] (نف مرکب)بدیهه گوی.
آمدی
[مِ] (ص نسبی) منسوب به شهر آمِد. || (اِخ) نسبت و لقب چند تن از دانشمندان و از آن جمله ابوالفضایل علی بن یوسف بن احمد متوفی در 608 ه .ق . و سیف الدین ابوالحسن علی بن محمد بن سالم تغلبی متوفی به 631 ه .ق . و ابومحمد...
آمدی
[مِ] (اِخ) حسن بن بشربن یحیی، مکنی به ابوالقاسم، از مردم بصره و از دانشمندان قرن چهارم هجری و صاحب تألیفاتی بوده است ازجمله: کتاب المختلف و المؤتلف در نامهای شاعران. کتاب معانی شعر البحتری. کتاب نثرالمنظوم. کتاب الموازنه بین ابی تمام و البحتری. کتاب الرد علی علی بن عمار...
آمدی
[مِ] (اِخ) عبدالواحدبن محمد بن عبدالواحد... تمیمی. وی از علمای اخبار شیعه و صاحب کتاب الغرر و الدرر در کلمات منسوب به حضرت علی بن ابیطالب (ع) است. (از روضات الجنات ص464).
آمدیزه
[زَ] (اِخ) نام قریه ای به بخارا و آن را اَمدیزه نیز گویند.
آمر
[مِ] (ع ص) فرماینده. فرمانده. کارفرما. صاحب امر. ج، آمِرین. || (اِ) ششم روز از ایام عجوز یا چهارم روز آن.
آمرا
[مَ] (اِ) نام میوه ای بهندوستان شبیه به انبه.
آمرات
[مِ] (ع ص، اِ) جِ آمِره.
آمرانه
[مِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)چون آمر.
آمر باحکام الله
[مِ رُ بِ اَ مِلْ لاه] (اِخ)لقب ابوعلی منصور، از خلفای فاطمی مصر. در سال 495 ه .ق . به پنجسالگی او را بخلافت برداشتند و در سنهء 524 بقتل رسید.
آمرزش
[مُ زِ] (اِمص) بخشیدن خدای تعالی گناه را بر بنده پس از مرگ. مغفرت. غفران. درگذرانیدن از. درگذشتن از خطا. عفو. بخشش. بخشایش. صفح. رحمت. تجاوز. بخشیدن شاه یا مهتری خطای رعیت یا کهتری را :
گر آمرزش آید ز یزدان پاک
شما را ز خون برادر چه باک؟فردوسی.
گر آمرزش آید شما...
آمرزشکار
[مُ زِ] (ص مرکب) آمرزگار. آمرزنده. غافر. عَفُوّ. غفور. غفّار.
آمرزگار
[مُ] (ص مرکب) آمرزشکار. آمرزنده. غافر. غفور. غفار. عَفُوّ. حسن التجاوز. کریم الصفح. جمیل الصفح. رحیم. راحم. بخشاینده :
گناه من ار نامدی در شمار
تو را نام کی بودی آمرزگار؟نظامی.
آمرزگاری
[مُ] (حامص مرکب) غفران. مغفرت. عفو. صفح. تجاوز. رحمت :
جز این کاعتمادم بیاریّ تُست
امیدم به آمرزگاریّ تُست.سعدی (بوستان).
آمرزنده
[مُ زَ دَ / دِ] (نف) غافر. بخشاینده. عَفُوّ. غفور.