آماهیدن
[دَ] (مص) آماسیدن. تورم. تهبج. ورم کردن. باد کردن. تَحدر. انتفاخ. (زوزنی). اجدار. اسمغداد. تسخید. احدار: در قسمی از داءالفیل پای برآماهد و سخت شود.
- آماهیدن پی دست چاروا؛ انتشار.
- آماهیدن جراحت؛ بغی.
- آماهیدن مرده؛ اجفیظاظ.
و رجوع به برآماهیدن شود.
آماهیده
[دَ / دِ] (ن مف / نف) آماسیده. رجوع به آماهیدن شود.
آمای
(فعل امر) امر از آمودن به معنی آراستن و درنشاندن گوهر در چیزی و بسلک و رشته کشیدن لولو و جز آن و پر کردن و انباشتن :
گفت مشّاطه را که صنع خدای
یعنی آن لعبت چگل، آمای.عمعق.
|| (نف مرخم) مهیّاکننده. مستعدکننده. (برهان). و در کلمات مرکّبه مانند گوهرآمای، لولوآمای، مخفف...
آمپدکل
[پِ دُ] (اِخ)(1) رجوع به انباذقلس شود.
.(املای فرانسوی)
(1) - Empedocle
آمپر
[پِ] (فرانسوی، اِ)(1) واحد شدت جریان الکتریک.
(1) - Ampere.
آمپرسنج
[پِ سَ] (اِ مرکب) آمپرمتر. (فرهنگستان).
آمپرمتر
[پِ مِ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)گالوانمتر، که شدت جریان الکتریک را بحسب آمپر معلوم کند. آمپرسنج. (فرهنگستان).
(1) - Amperemetre.
آمج
[مِ] (ع ص) بغایت گرم. || سخت تشنه. || شتابان (در رفتن).
آمختن
[مُ تَ] (مص) مخفف آموختن. تعلم. یاد گرفتن. || تعلیم. یاد دادن :
هرکه نامُخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.رودکی.
بیامد همانگاه نستور شیر
نبرده کیان زاده پور زریر
بکشتش بسی دشمنان بی شمار
که آمخته بد از پدر کارزار.دقیقی.
جهان را به آئین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.فردوسی.
اگرچند مردم ندیده بد اوی
ز...
آمخته
[مُ تَ / تِ] (ن مف / نف) مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته :
بکشتش بسی دشمنان بی شمار
که آمخته بد از پدر کارزار.دقیقی.
|| تعلیم داده. یادداده. || در تداول امروزین، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته.
- آمخته شدن؛ معتاد شدن.
- آمخته کردن؛ معتاد کردن.
- گنجشک آمخته؛ گنجشک که کودکان آن...
آمد
[مَ] (مص مرخم، اِمص) اسم مصدر یا مصدر مرخّم آمدن. ایاب. مَجی ء.
- آمد و رفت؛ رفت و آمد. ایاب و ذهاب.
- بدآمد؛ ضجرت. کراهت.
- || شقاوت. نحوست.
- بِهْآمد؛ نیک آمد. خیر. سعادت :
نیک آمد و به آمد خلق خدا ازوست
آن بِهْ بود که قوّت و قدرت بود ورا.سوزنی.
- بیرون...
آمد
[مَ] (مص مرخم، اِمص) اقبال. روی کردن بخت. مقابل ادبار: دیدن روباه در سفر آمد دارد. || خجستگی. میمونی. میمنت. مقابل نیامد: سرکه انداختن آمد نیامد دارد؛ یعنی برای بعضی فرخنده و بفال نیک و برای برخی شوم و بفال بد است.
- آمد داشتن؛ همیشه بفال نیک بودن.
- آمدِ کار؛...
آمد
[مِ] (ع ص) پر از خیر یا شرّ. بسیارخیر یا بسیارشر. || کشتی پر از بار. (منتهی الارب). || کشتی تهی. (مهذب الاسماء).
آمد
[مِ](1) (اِخ)(2) نام شهری قدیم و مستحکم در شمال بین النّهرین، و آن با سنگهای سیاه بنا شده و شط دجله آن را چون هلالی احاطه کرده است و در قرب آن چشمه هایی است که شهر را آب دهد. و امروز به دیاربکر معروف است.
(1) - به فتح و...
آمدشد
[مَ شُ] (اِمص مرکب) آمد و شد. رفت و آمد. مراوَده :
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمدشد کاروانی؟منوچهری.
|| تکرار :
کشیده دار به دست ادب عنان نظر
که فتنهء دل از آمدشد نظر یابی.
کمال اسماعیل.
آمدشدن
[مَ شُ دَ] (مص مرکب) مراوده. آمدن و رفتن :
همه روزش آمدشدن پیش اوست
که هستند با یکدگر سخت دوست.فردوسی.
به آمدشدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید.فردوسی.
به نزدیک زال آوریدش بشب
بر آمدشدن هیچ نگشاد لب.فردوسی.
آمدگی
[مَ دَ / دِ] (حامص) در خمیر، رسیدگی آن. مخمر بودن آن. ورآمدگی آن.
آمدن
[مَ دَ] (مص) جیأه. جیئه. اتو. اَتْی. اتیان. اَتْوَه. جَیْء. (دهار). مَجی ء. ایاب. قدوم. مقابل رفتن و شدن و ذهاب :
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش.
رودکی.
بدینجای از بهر او آمدم
بکینه همی جنگجو آمدم.فردوسی.
سوی بیشهء شهر چین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند.فردوسی.
با نعمت...
آمدنی
[مَ دَ] (ص لیاقت) آنکه آمدن او ضروری است. آنکه خود آید :
آنکس که بود آمدنی آمده بهتر
آنکس که بود رفتنی، او رفته شده به.
منوچهری.
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
آمدنیامد
[مَ نَ مَ] (اِمص مرکب) آمد و نیامد.
- آمدنیامد داشتن؛ آمد و نیامد داشتن. محتمل خجستگی و یمن و شومی و بداُغری بودن. و رجوع به آمد و نیامد داشتن شود.