آل و آشوب
[لُ] (اِ مرکب، از اتباع)هیاهو. هرج و مرج.
آل و ادویه
[لُ اَدْ یَ / یِ] (اِ مرکب، از اتباع) ادویه و جز آن. و از آن فلفل، زردچوبه، دارچین، هیل، میخک، بیخ جوز و امثال آن مراد است.
آلوئک
[ءَ] (اِ) سنگ خردِ آهک که در گل آجر یا سفال باشد و این عیبی است آجر و سفال را، چه آنگاه که آب بدان رسد سنگ آهک پخته بشکفد و آجر یا سفال را بشکند و تباه کند.
آل و اوضاع
[لُ اَ / اُو] (اِ مرکب، از اتباع) فزونیها. زوائد بسیار.
آلواه
[آلْ] (اِ) وُج. فرژ. اگیر. عودالوج. عودالولوج. رجوع به وُج شود.
آلوبالو
(اِ) آلبالو. آلی بالی. آلوی ابوعلی. درختی است خوش قامت با پوستی بسرخی مائل و برگهای بی زغب و میوهء چندِ فندقی سرخ و آبدار و خوش تُرُش، با دُمی درازتر از دم آلو و گوجه و امثال آنها و قسمی از آن میوه اش شیرین است که گیلاس نامند...
آلوبخارا
[بُ] (اِ مرکب) آلوبخارایی. قسمی آلو برنگ سرخ و بطعم ترش یا میخوش که پوست آن را کَنند و در خیک یا ظروف دیگر کنند و بشهرها برند. اجاص. آلو خراسانی. برقوق.
آل و تبار
[لُ تَ] (اِ مرکب، از اتباع)اعقاب و احفاد.
آلوترش
[تُ رُ / تُ] (اِ مرکب) نِلْک.
آلوج
(اِ) آلج. آژْدَف. اَژْدَف. زُعرور.
آلوچه
[چَ / چِ] (اِ مصغر) مصغّر آلو. قسم خرد و ترش تر گوجه. اِدرِک. اجاص. (داود ضریر انطاکی). آلنج. نیسوق :
سیب و زردآلو و آلوچه و امرود و هلو
باز انجیر وزیریّ و خیار خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
آلوچه سگک
[چَ / چِ سَ گَ] (اِ مرکب)قسم پست و خرد و ترشِ آلوچه. نِلْک. آلوکوهی.
آلوخراسانی
[خُ] (اِ مرکب) آلوبخارا.
آلوخشک
[خُ] (اِ مرکب) آلوبخارائی خشک کرده.
آلود
(ن مف مرخم / نف مرکب) در کلمات مرکبه از قبیل آردآلود، اشک آلود، بت آلود، تراب آلود، تهمت آلود، خاک آلود، خشم آلود، خواب آلود، خون آلود، خوی آلود، ریگ آلود، زهرآلود، سرمه آلود، شکرآلود، غرض آلود، غضب آلود، گردآلود، گِل آلود، مشک آلود، می آلود، مخفّف آلوده است...
آلودگی
[دَ / دِ] (حامص، اِ) لَوث. آلایش. عادت باعمال زشت. || گناه. فسق. فجور. جرم. || شوخ. دَرَن. وَسَخ :
چو بشنید از او شاه به، دین به
پذیرفت از او راه و آئین به
پر از نور ایزد بشد دخمه ها
وز آلودگی پاک شد تخمه ها.دقیقی.
چنان دان که هرگز گرامی پسر
نبوده ست...
آلودن
[دَ] (مص) مالیدن یا مالیده شدن چیزی به چیزی چنانکه اثری از آن در دوّمین بماند اعمّ از نیک و بد و خشک و تر، چون آب و خاک و خون و اشک و مشک و زهر و قیر و خوی و پلیدی و جز آن. و این فعل لازم...
آلوده
[دَ / دِ] (ن مف / نف) لوث، دَرَن، وسخ، نجاست، شوخ، پلیدی گرفته. ملوّث. مدَرّن. متنجس :
...ر آلوده بیاریّ و نهی در...س من
بوسه ای چند بتزویر دهی بر نس من.
رودکی (از اوبهی در تحفه الاحباب).
پیریّ و درازیّ و خشک شنجی
گوئی به گُه آلوده لتره غنجی.منجیک.
زآب شود هر تن آلوده...
آلوده دامان
[دَ / دِ] (ص مرکب)آلوده دامن. آنکه دامن ملوث دارد. مجازاً، که عفیف نباشد. بی عفاف. فاسق. فاجر :
گر من آلوده دامنم نه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست.حافظ.
|| عاصی. گناهکار. (برهان).
آلوده کش
[دَ / دِ کَ] (ص مرکب) (از: آلوده، مُلوث + کَش، بغل و تهیگاه) بی عفاف :
یکی آلوده کش باشد که شهری را بیالاید
هم از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن.
رودکی (از فرهنگ اسدی، نسخهء خطی قدیم).