آکرکراهه
[کِ کِ هَ / هِ] (اِ) عاقرقرحا. رجوع به عاقرقرحا و آککرا شود.
آکس
[کُ] (اِ) قلمی آهنین سنگ تراشان را.
آکسه
[کَ سَ / سِ] (ص) درزده. درآویخته. بندشده. آویزان :
هیچ اهل هوا و بدعت را
چنگ در دامن تو آکسه نیست
دی بسی کس ز شاه مدرسه رفت
ظاهر است این نهان و بر کسه نیست.
سوزنی.
آکشانیدن
[دَ] (مص) در حاشیهء فرهنگ اسدی (خطی) که در 766 ه .ق . کتابت شده بنام قریح [ شاید: قریع الدهر ] این بیت ضبط شده است (و این حاشیهء ظاهراً تحفه الاحباب حافظ اوبهی است) :
عبدای توام مریز مر عبدا را
زهمای توام میاکشان زهما را.
و بیت شاهد لغت زهما...
آکفت
[کَ / کِ / کُ] (اِ) رجوع به آگفت شود.
آککرا
[کِکْ] (اِ) عاقرقرحا. عقار کوهان. فوریون. عقر کوهن. تاغندست. قدم اسکندر. کژترخون. کج طرخون. کلیکان. طرخون رومی. رجوع به عاقرقرحا شود.
آکل
[کِ] (ع ص، اِ) خورنده. ج، آکلین :
زآنکه تو هم لقمه ای هم لقمه خوار
آکل و مأکولی ای جان هوش دار.مولوی.
- امثال: دنیا آکل و مأکول است.
|| مَلِک. سلطان. پادشاه.
آکلات
[کِ] (ع ص، اِ) جِ آکِله. خورندگان (زنان) .
آکل المرار
[کِ لُلْ مُ] (اِخ) لقب حارث بن عمروبن حجر الکندی، هیجدهمین از ملوک مَعد، جدّ امرؤالقیس شاعر معروف.
آکل نفسه
[کِ لُ نَ سِهْ] (ع اِ مرکب)فرفیون. فربیون. افربیون. انفسه. حافظ النحل. حافظ الاطفال. تاکوب. لبن سوداء. || کافور. || نفت.
آکله
[کُ لَ / لِ] (اِ) آکوله. بهترین جنسی از اجناس برنج. اجود انواع برنج.
آکله
[کِ لَ] (ع ص، اِ) تأنیث آکِل. خورنده (زن). || هر قرحه که گوشت را خورد. || خوره. خوره باد. (ربنجنی). || قسمی ریش که بر اندام افتد و گوشت را خورد. و این غیر ارمنی دانه است. جذام. و قسمی از آن آکلهء دهان است که تنها در دهان...
آکله الاکباد
[کِ لَ تُلْ اَ] (ع ص مرکب)جگرخوار. جگرخواره. || (اِخ) لقب هند، زن ابوسفیان، مادر معاویه.
آکله اللحم
[کِ لَ تُلْ لَ] (ع اِ مرکب)کارد. || چوب دستی آهن دار. || آتش. || تازیانه.
آکلین
[کِ] (ع ص، اِ) جِ آکل.
آکم
[کُ] (ع اِ) جِ اَکم و اَکم جِ اَکَمَه است.
آکن
[کَ] (نف مرخم) مخفف آکننده، و از آن کلماتی مرکب توان کرد، چون پشم آکن، قزاکن، جوزآکن، سحرآکن؛ آنکه پشم، قز، جوز، و سحر آکند.
آکنان
[کَ] (نف، ق) در حال آکندن.
آکنج
[کَ] (اِ) قلابی که بدان یخ در یخدان اندازند. (برهان). و ظاهراً این کلمه مصحف آکج است.
آکند
[کَ] (ن مف مرخم) مخفف آکنده، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند :
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند.
رودکی.
هزاران گوی سیم آکند گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.ناصرخسرو.
در قزآکند مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ...