احم
[اَ حَم م] (ع ص) تیر ناتراشیدهء پیکان نانهاده. || سیاه. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || مرد سیاه دندان. (مهذب الاسماء). || اسب سیاه. (مهذب الاسماء). || سپید. (از لغات اضداد است). || کُمَیت اَحمّ؛ آن که رنگ حُمَّه دارد. (منتهی الارب). ج، حُمّ.
احماء
[اِ] (ع مص) قرق کردن . ممنوع کردن. || قرق یافتن جائی را. || حمایت کردن. || نگهداری کردن از چیزی حرام. || گرم کردن، چنانکه آهن را در آتش. || گرم و سوزان گردانیدن. (منتهی الارب). || لوش در چاه کردن. (تاج المصادر). لای انداختن در چاه.
احماء
[اَ] (ع اِ) جِ حَمو و حَما و حَم، بمعنی پدرشوی. || خویشاوند شوی و زوجه. || یا خویشاوندان زوجه فقط. (منتهی الارب). || اهل بیت مرد. مقابل اصهار. || جِ حمی. قرقها.
احماء
[اَ حِمْ ما] (ع ص، اِ) جِ حمیم. خویشاوندان. اقرباء. کسان.
احماد
[اِ] (ع مص) ستوده کار شدن. کردن کاری که موجب ستایش باشد. || ستوده شدن. بستایش رسیدن. || ستوده یافتن. (تاج المصادر). محمود یافتن. ستودن. تحسین. تمجید : و شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود. (کلیله و دمنه). اگر رای عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند...
احمار
[اِ] (ع مص) کودک سرخ زادن. || احمارِ دابّه؛ علف دادن دابه تا متغیر شود بوی دهن وی. (منتهی الارب).
احماس
[اِ] (ع مص) بخشم آوردن. (منتهی الارب).
احماش
[اِ] (ع مص) احماش قوم؛ ورغلانیدن آنانرا. (منتهی الارب). برافژولیدن. برانگیختن. تحریک کردن. || احماش قِدر؛ هیزم بسیار نهادن دیگ را. (منتهی الارب). || احماش نار؛ قوت دادن آتش را به هیمه. آتش نیک افروختن به هیمه. (زوزنی). || اِحماش کسی؛ بخشم آوردن او را. (منتهی الارب). بسیار بخشم آوردن...
احماض
[اِ] (ع مص) ترش مَزه گردانیدن. ترشانیدن. || احماض ارض؛ حمض ناک گردیدن زمین. || احماض اِبل؛ گیاه شور خوردن شتران. || گیاه شور چرانیدن شتر. || شور و ترش شدن. || بازگردانیدن کسی را از کاری. (منتهی الارب). || مزاح کردن. خوشمزگی کردن. مزاح و خوش طبعی کردن. لطیفه...
احماق
[اِ] (ع مص) گول یافتن. احمق یافتن. (تاج المصادر) (زوزنی). || بچگان احمق زادن. (منتهی الارب). احمق زادن. (تاج المصادر).
احمال
[اِ] (ع مص) یاری دادن کسی را به برداشتن. (منتهی الارب). یاری دادن در بار برنهادن. (تاج المصادر). || احمال مرأه یا ناقه؛ فرود آمدن شیر زن یا شتر ماده بی حمل و بارداری و آبستنی.
احمال
[اَ] (ع اِ) جِ حَمل. بارهای شکم. بارهای درخت. || جِ حِمل. بارهای سر و پشت: ثقل آن احمال و حمل آن اثقال از پشت بینداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی). جمله بر پشت رحال و احمال نقل کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || جِ حَمَل. برگان. برگان چندماهه و برگان به سال...
احمال
[اَ] (اِخ) بطنهاست از تمیم. (منتهی الارب).
احمال و اثقال
[اَ لُ اَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) باروبندیل. باروبنه. خواروبار.
احمام
[اِ] (ع مص) احمام ماء؛ گرم کردن آب. || قضا و تقدیر کردن خدای تعالی چیزی را برای کسی. || نزدیک شدن. || حاضر آمدن. || در اندوه انداختن. || شستن خود را به آب گرم و به آب سرد. || احمام ارض؛ تب ناک گردیدن زمین. || تب دادن....
احمتا
[؟ مَتْ تا] (اِخ) همدان. شهری در ایالت ماد. هنگامی که یهودیان گفتند که کوروش فرمانی بر مضمون آنکه آنها را اجازت برای بنای هیکل داده بود دشمنانشان برای تحقیق ببابل فرستاده شدند تا در صحت مسئله تحقیقات بعمل آرند داریوش فرمان داد تحقیقات کنند ادارهء ضبط مراسلات که خزینه...
احمد
[اَ مَ] (ع ن تف) احسن. بغایت ستوده. ستوده تر. حمیدتر. مستدعی بسیار حمد. اکسب للحمد: العود احمد : چون باریتعالی او را از اکرام نفوس در مناقب و مفاخر شناخت لاجرم از برای وی احمد انواع منایا و احسن اقسام رزایا مقدر ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
احمد
[اَ مَ] (اِخ) نامی از نامهای رسول صلوات اللهعلیه: مبشراً برسول یأتی من بعدی اسمه احمد. (قرآن 61/6). قال (ص) : انا فی السماء اَحمَد و فی الارض محمد.
گفت جز خواجهء مؤیّدرای
احمد مرسل و رسول خدای.نظامی.
تختهء اول که الف نقش بست
بر در محجوبهء احمد نشست.نظامی.
نام احمد نام جمله انبیاست
چونکه صد...
احمد
[اَ مَ] (اِخ) او را منظومه ای است در لغت شامل 650 بیت.
احمد
[اَ مَ] (اِخ) او راست: کتاب مساحه الاشکال البسیطه والکریه.
