احسباب
[اِ سِ] (ع مص) اَحسَب گردیدن مرد. || احسب شدن شتر. || سیاه و سپید شدن اسب. (تاج المصادر). || سیاه و سفید و سرخ شدن. (زوزنی).
احسبنی
[اَ سَ بَ] (ص نسبی) در انساب سمعانی آمده: الاحسبنی (کذا) بفتح الالف و السین المهمله بینهما الحاء الساکنه المهمله و الباء الموحده المفتوحه و الیاء الساکنه اخر و فی اخرها (کذا). هذه النسبه الی الاحسبن و هی قبیله من حضرموت منها سلمه بن کهیل بن الحصین بن تمارح بن...
احسن
[اَ سَ] (ع ن تف) نیکوتر. بهتر. اعلی. احمد. اولی. اصلح. ج، اَحاسِن: تبارک الله احسن الخالقین. (قرآن 23/14).
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او.نظامی.
از برای وی احمد انواع منایا و احسن اقسام روایا (؟) مقدّر ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- امثال: احسن الشعر اکذبه .
احسن من...
احسن
[اَ سَ] (اِخ) قریه ای است بین یمامه و حمی ضریه که معدن الاحسن نیز گویند و آن بنی ابی بکربن کلاب راست و در آنجا حصنی و معدن زری است و در سمت راست راه یمامه است و کوههائی در آنجاست به نام أحاسِن. نوفلی گوید: ضریّه دو کوه...
احسن الخالقین
[اَ سَ نُلْ خا لِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) نیکوترین آفرینندگان: فتبارک الله احسن الخالقین. (قرآن 23/14). || (اِخ) یکی از اسماء صفات باری تعالی.
احسن الطلاق
[اَ سَ نُطْ طَ] (ع اِ مرکب)آن است که مرد زن خویش را در طُهر طلاق دهد و با او نیارامد و ترک او گوید تا عدهء او بپایان رسد. (تعریفات).
احسن القصص
[اَ سَ نُلْ قِ صَ] (اِخ)نام سوره ای از قرآن و نام دیگر آن یوسف است.
احسن الله جزاک
[اَ سَ نَلْ لا هُ جَ](ع جملهء فعلیهء دعایی) نیکو کناد خدای پاداش ترا :
به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمن احسانت باشد احسن الله جزاک.
رودکی.
احسنت
[اَ سَ] (ع صوت، اِ) کلمهء مدح، بمعنی نیکو کردی. مرحبا! آفرین! زه! خَه! شاباش! بنام ایزد! شاد باش. علیک عین الله. (شعوری) :
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجی است.
شهید بلخی.
زه! ای کسائی و احسنت! گوی و چونین گوی
بسفلگان بر، فریه کن و فراوان کن.
کسائی.
جز...
احسن تقویم
[اَ سَ نِ تَقْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نیکوتر راست کردنی. || روی خوب. || راست قامت : لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم. (قرآن 95/4). بهترین تعدیل. نیکوتر ترکیب. (تفسیر ابوالفتوح).
بخط احسن تقویم و آخرین تحویل
به آفتاب هویت بچارم اسطرلاب.خاقانی.
میدهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل می برد آن...
احسوه
[اَ سُ وَ] (ع اِ) جِ حُسْوَه.
احسینی
[اَ سَ] (ص نسبی) رجوع به احسبنی شود.
احسیه
[اَ یَ] (ع اِ) جِ حُسْوَه.
احسیه
[اَ یَ] (اِخ) موضعی است به یمن که در حدیث رِدّه ذکر آن آمده است. (معجم البلدان).
احشاء
[اَ] (ع اِ) جِ حَشا. آنچه در سینه و شکم باشد از دل و جگر و معده و روده. (غیاث). آنچه در شکم است از دل و جگر و سپرز. (وطواط). اندرونه :
چون مار همه بر تن او بترکد اندام
چون نار همه در شکمش خون شود احشا.
مسعودسعد.
|| در عرف عام،...
احشاء
[اِ] (ع مص) دادن شتر ریزه. (منتهی الارب). شتر خرد و ریزه دادن.
احشاب
[اِ] (ع مص) بخشم آوردن کسی را.
احشاد
[اِ] (ع مص) گرد آمدن: احشاد قوم؛ گرد آمدن آنان.
احشاد
[اَ] (ع اِ) جِ حَشَد.
احشاش
[اِ] (ع مص) شل شدن و خشک گردیدن دست: احشاش ید؛ خشک شدن دست. (تاج المصادر). || یاری دادن کسی را در بریدن و گرد آوردن حشیش. || احشاش کلا؛ بالیدن کلا آن قدر که آن را بریدن نتوانند. || احشاش مَرأه؛ خشک شدن بچه در شکم او. (تاج المصادر)...
