احساء
[اِ] (ع مص) آشامانیدن اندک اندک: اَحْساهُ المرق؛ آشامانید او را شوربا اندک اندک. || بیاشامیدن. (زوزنی) (تاج المصادر).
احساء
[اَ] (ع اِ) جِ حسی.
احساء
[اَ] (اِخ) آبی است غنی را. || آبی است به یمامه. || آبکی است جدیله طی را به أجا.
احساء
[اَ] (اِخ)(1) (ال ....) شهری است به بحرین و اول کسی که آن را آباد کرد و قلعه ساخت و قصبه قرار داد، ابوطاهر حسن بن ابی سعید جنابی قرمطی است و آن تاکنون شهری آباد مانده است. (معجم البلدان). و شیخ احمد احسائی منسوب بدانجاست. مؤلف قاموس الاعلام آرد:...
احساء بنی سعد
[اَ ءِ بَ سَ] (اِخ)شهری است از بحرین. (نخبه الدهر دمشقی). و آن در برابر هجر است آن را احساء قرامطه گویند. رجوع به احساء شود.
احساء بنی وهب
[اَ ءِ بَ وَ هَ] (اِخ) در پنج میلی مَرْتَمی بین قرعا و واقصه سر راه حاج است و در آن برکه ای و نه چاه کوچک و بزرگ است. (معجم البلدان).
احساء خرشاف
[اَ ءِ خِ] (اِخ) شهری است بر ساحل بحرین.
احساء قرامطه
[اَ ءِ قَ مِ طَ] (اِخ) رجوع به احساء بنی سعد و احساء شود.
احساب
[اَ] (ع اِ) جِ حسب. گوهرها. || اقرباء : این مسئله در میان اصحاب و احساب خویش در شوری افکند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
احساب
[اِ] (ع مص) بر بالش نشاندن. (منتهی الارب). || سیر خورانیدن. سیر نوشانیدن. (منتهی الارب). || پسند آمدن. (منتهی الارب). || دادن آنچه بدان خشنود شود. (منتهی الارب). خرسند کردن. (تاج المصادر). || بس کردن. || بس شدن. بسنده آمدن. (تاج المصادر). کافی شدن.
احسار
[اِ] (ع مص) اِحسار بعیر؛ مانده کردن شتر را براندن. (منتهی الارب). رنجانیدن اشتر. (تاج المصادر).
احساس
[اِ] (ع مص) دریافت. درک کردن. دریافتن. (منتهی الارب). دیدن و یافتن. (المصادر بیهقی). || دانستن. آگاه شدن. (منتهی الارب). || دیدن. (زوزنی). || احساس، درک چیزی است با یکی از حواس. اگر احساس با حس ظاهری باشد آن را مشاهدات گویند و اگر با حس باطن باشد وجدانیات. (تعریفات...
احساف
[اِ] (ع مص) اَحسف التمر؛ آمیخت با خرما، خرمای تباه شدهء فروریخته را. (منتهی الارب).
احساک
[اِ] (ع مص) احساک دابه؛ جو بخورد ستور دادن. (منتهی الارب).
احسال
[اَ] (ع اِ) جِ حِسل.
احسان
[اِ] (ع مص) خوبی. نیکی. صنیع. نیکوکاری. بخشش. بِرّ. ید. دست. ازداء. انعام. افضال. نیکی کردن. نیکوئی کردن :
به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمن احسانت باشد احسن الله جزاک.
رودکی.
دست سخن ببست و بمن دادش
هرگز چنین نکرد کس احسانی.
ناصرخسرو.
این چنین احسان بر خلق کرا...
احسان
[اِ] (اِخ) لنگرگاهی است بعدن.
احسان
[اِ] (اِخ) میرزا نواب ظفرخان. صاحب قاموس الاعلام گوید: او یکی از شعرا و امرای هندوستان است و وقتی ولایت کابل داشت و وی را دیوانی بفارسی است. وفات وی به سال 1073 ه . ق. بوده است.
احسان بهشت
[اِ نِ بِ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) احسان کلی و تمام :
جانب میخانه رو، بگذر ز مسجد کاندرو
گر بیامرزندت احسان بهشتت می کنند(1).
محمدسعید اشرف (از بهار عجم).
متن و حاشیه از لغت نامه های تألیف هند نقل شده است و با ذوق سلیم ایرانی وفق نمیدهد.
(1) - در این اشارت...
احسب
[اَ سَ] (ع ص) شتر سرخی و سپیدی آمیخته رنگ. (منتهی الارب). || مرد که موی سرش سپید مایل بسرخی باشد. سرسرخ موی. || مرد پیس اندام که پوستش از مرض، سپید و مویش سفید و سرخ باشد. (منتهی الارب). ابرص. || (ن تف) باحَسَب تر. بزرگوارتر. بأصل تر. حسیب...
