احزاب
[اَ] (اِخ) (سورهء...) سورهء سی وسوم از قرآن، و آن مدنیه است و دارای هفتادوسه آیت است، پس از سورهء سجده و پیش از سورهء سَبَأ.
احزاب
[اَ] (اِخ) (غزوهء...) همان غزوهء خندق است. خوندمیر در حبیب السیر ج1 ص124 آرد: بقول اکثر اهل سیر هم در این سال [ سال پنجم از هجرت ] غزوهء خندق که آنرا حرب احزاب نیز گویند وقوع یافت و در آن غزوه عمروبن عبدود بدست امیرالمؤمنین علی کشته گشت و...
احزاب
[اَ] (اِخ) (مسجد...) از مساجد معروف مدینه که در زمان رسول صلی الله علیه و آله ساخته شده. (معجم البلدان). و رجوع به حبط ج1 ص139 شود.
احزابه
[اَ بَ] (اِخ) از قراء یمامه در دیار باهله و آن بین دو وادی واقع است و دارای دو شعبه بود که بعدها بیکدیگر متصل شده، بنام ریب خوانده میشود. (مراصد).
احزاز
[اِ] (ع مص) افزون شدن در شرف و کرَم. || بر هم سودن دندان از سرما و مانند آن. (منتهی الارب).
احزاق
[اِ] (ع مص) بازداشتن کسی را. (منتهی الارب).
احزام
[اَ] (ع اِ) جِ حِزم.
احزام
[اِ] (ع مص) تنگ ساختن برای اسب. (منتهی الارب).
احزان
[اَ] (ع اِ) جِ حُزن. غمان. هموم. اندهان. اندوهها :
بحدیثی که شبی کرد همی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان.فرخی.
بر جهان چند گونه نیرنگ است
بر ملک چند نوع احزانست.مسعودسعد.
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای در خدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش اخزان آمده.
خاقانی.
در اکباد...
احزان
[اِ] (ع مص) اندوهگین کردن. اندوهگن کردن. (تاج المصادر). || احزان در زمین و جای؛ درشت شدن. درشت گردیدن.
احزقه
[اُ زُقْ قَ] (ع ص) کلان شکم کوتاه که در رفتن سرین بجنباند. (منتهی الارب).
احزم
[اَ زَ] (ع ن تف) حازم تر. بحزم تر. بحزم نزدیک تر :
ولکن صدم الشرّ بالشر احزَم.متنبی.
- امثال: احزم من حرباء .
احزم من سنان .
احزم من فرخ العقاب . (مجمع الامثال میدانی).
|| (ص) زمین درشت و بلند. || اسب کلان حیزوم و تهیگاه برآمده. || سطبرمیان.
احزم
[اَ زَ] (اِخ) نام اسب نبیشهء سلمی.
احزم
[اَ زَ] (اِخ) ابن ذهل. از اولاد سامه بن لوی است و از نسل اوست عبادبن منصور قاضی بصره و عبدالله ذوالرمحین یکی از اشراف.
احزمه
[اَ زِ مَ] (ع اِ) جِ حزیم.
احزه
[اَ حِزْ زَ] (ع ص، اِ) جِ حزیز.
احزیا
[اَ] (اِخ) هشتمینِ ملوک اسرائیل، پسر احاب. او پادشاهی ظالم و مشرک و بزمان الیاس نبی میزیست. جلوس او در 897 ق. م. بود. || پنجمین پادشاه یهود، پسر یورامک. آنگاه که پدر او بمرد، وی بیست ودو سال داشت و بجای پدر نشست و با آرامیان محاربه کرد. (قاموس...
احزیزاء
[اِ] (ع مص) گرد آمدن. مجتمع گردیدن. || احزیزاء طائر؛ ترنجانیدن بازوها را و جدا شدن از بیضه. (منتهی الارب).
احزیزام
[اِ] (ع مص) گرد آمدن. || پر شدن. || احزیزام مکان؛ درشت گردیدن آن. || احزیزام رجل؛ کلان شکم شدن مرد از پری. (منتهی الارب).
احزیلال
[اِ] (ع مص) گرد آمدن. مجتمع شدن. || اِحزیلال فؤاد؛ منضم گردیدن دل از بیم. || احزیلال بعیر در سیر؛ بلند گردیدن شتر. || احزیلال سحاب؛ بلند شدن ابر. || احزیلال جبل؛ بلند شدن کوه بر گوراب.
