احشاف
[اِ] (ع مص) احشاف نخله؛ حَشف (یعنی خرمای خشک و بد) بار آوردن خرمابن. (منتهی الارب).
احشاک
[اِ] (ع مص) احشاک دابّه؛ جو دادن بستور. (منتهی الارب).
احشام
[اَ] (ع اِ) جِ حَشم. نوکران و خدمتکاران. (غیاث). احشام مرد؛ حَشم او :
بفرمود تا بر نقیض نخست
یکی نامه املا نمودند چُست
که آن تیره گردی که چون شام بود
نه گرد سپه گرد احشام بود.هاتفی.
احشام
[اِ] (ع مص) تشویر دادن. شرمنده گردانیدن. خجل کردن. || شنوانیدن مکروهی را. || آزار کردن. || بخشم آوردن. (تاج المصادر).
احشام
[اَ] (اِخ) دهی است بمسافتی اندک در مشرق گاوبندی به جنوب لارستان.
احشام جت
[اَ ؟] (اِخ) قریه ای است به دوفرسنگی شمالی برازجان. (فارسنامه).
احشام قاید
[اَ مِ ؟] (اِخ) دهی است در سه فرسنگی میانهء شمال و مغرب بیرم.
احشام نخل
[اَ مِ ؟] (اِخ) قریه ای است در سه فرسنگی مغرب قلعه سوخته. (فارسنامه).
احشان
[اِ] (ع مص) دراز و دیر گذاشتن شیر در خیک تا خیک بوی گیرد و چربش شیر خیک را بیالاید. بیشتر کردن شیر در خیک تا بوی گیرد و چرک چربش شیر در آن بچسبد. (منتهی الارب).
احشن
[اَ شَ] (ع ن تف) قال ضراربن عمر: کان [ علی بن ابیطالب ] و الله صوّاماً بالنهار و قوّاماً باللیل یُحبّ من اللباس اخشنه و من الطعام احشنه(1).
(1) - در ناسخ التواریخ (ج 3 از کتاب دوم، ص 775) بخش اخیر این عبارت چنین آمده است : یعجبه من...
احشویرش
[اَ شَ رُ] (اِخ) مبدل اخشویرش، نام خشیارشا، پادشاه هخامنشی بزبان عبری و آن را خسرو ترجمه کرده اند : و سبب آن است که... وزیر احشویرش ای خسرو، بدرای بوده است به ایشان [ به جهودان ] . (التفهیم بیرونی). رجوع به خشیارشا شود.
احص
[اَ حَص ص] (ع ص) روز که در آن آفتاب روشن و هوا صافی باشد. یوم صحو. || نامبارک. شوم. بداختر. || شمشیر بی جوهر و بدیمن. (منتهی الارب). || طائر اَحَصّالجناح؛ مرغ که پرهای بازوی وی رفته باشد. (منتهی الارب). || مرد موی رفته از سر. (منتهی الارب). آنکه...
احص
[اَ حَص ص] (اِخ) احص و شبیث دو محل است در نجد از منازل ربیعه که بعد به پسران وائل بکر و تغلب تعلق یافت. || دو محل است در شام از نواحی حلب، شامل ناحیهء بزرگ دارای دیه ها و مزارع و در مقابل حلب واقع است و قصبهء...
احصا
[ ] (اِخ) بنت ایاد مادر الیاس جدّ هفدهم محمد رسول الله (ص). (مجمل التواریخ و القصص ص228). و در تاریخ طبری نام او رباب بن حیده بن معد آمده است.
احصاء
[اِ] (ع مص) شمردن. تعدید. شماره کردن. بشمردن. || نگاه داشتن. حفظ کردن. ضبط کردن. حفظ. وقایه. || دریافتن. (منتهی الارب). || نوشتن. || دانستن. || توانستن. || سیراب کردن. (تاج المصادر). سیراب گردانیدن. (منتهی الارب).
احصاء اسماء الهیه
[اِ ءِ اَ ءِ اِ لا هی یَ / یِ] (ترکیب اضافی) مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: هو التحقق بها فی الحضره الوحدیه بالفناء عن الرّسوم الخلقیه. و البقاء ببقاء الحضره الاحدیه و امّا احصائها بالتخلق بها فهو یوجب دخول جنّه الوارثه بصحه المتابعه. و هی المشار الیها بقوله تعالی:...
احصائیه
[اِ ئی یَ / یِ] (از ع، اِ) آمار. شمار. دانشی که موضوع آن دسته بندی منظم امور اجتماعی است با شماره، مانند آمار مالی و سربازگیری و امور جنائی و محصول صنعتی و فلاحتی و غیره.
احصاب
[اِ] (ع مص) سنگریزه انداختن: اَحصب الفرس؛ سنگریزه انداخت اسب بِسُم در رفتن. (منتهی الارب). || اعراض کردن. (منتهی الارب). || فراخ سالی یافتن. (زوزنی). || بابر شدن زمین. (زوزنی).
احصاد
[اِ] (ع مص) احصادِ حبل؛ سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب). سخت بتافتن و ببافتن رسن. (زوزنی). || احصاد زرع؛ بهنگام درو رسیدن کشت و به درو آمدن. (منتهی الارب). به درو آمدن کشت. (زوزنی) (تاج المصادر).
احصار
[اِ] (ع مص) احصار مرض؛ بازداشتن مرض کسی را از سفر و مانند آن. (منتهی الارب). || از حج بازماندن. || احصار بول کسی را؛ تنگ گرفتن بول او را. (منتهی الارب). || احصار عدو کسی را؛ محاصره کردن. تنگ گرفتن دشمن او را. || احصار ناقه؛ تنگ شدن سوراخ...
