احسان
[اِ] (ع مص) خوبی. نیکی. صنیع. نیکوکاری. بخشش. بِرّ. ید. دست. ازداء. انعام. افضال. نیکی کردن. نیکوئی کردن :
به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمن احسانت باشد احسن الله جزاک.
رودکی.
دست سخن ببست و بمن دادش
هرگز چنین نکرد کس احسانی.
ناصرخسرو.
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی.
ناصرخسرو.
مرا حسّان او خوانند ازیراک
من از احسان او گشتم چو حسّان.
ناصرخسرو.
سخا و علم و حلم و خلق نیکو
عطا و فضل و اصل و عدل و احسان.
ناصرخسرو.
با تو نکند کسی کنون احسان
زیرا که نه اهل برّ و احسانی.ناصرخسرو.
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خو دارد.ناصرخسرو.
معترف است در صورت نعمت به احسان او. (تاریخ بیهقی).
نه از این اخترانم اقبالی است
نه از این روشنانم احسانی است.
مسعودسعد.
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را چو بنده سازد.نظامی.
هر روز... درجت وی [ گاو ] در احسان و انعام، منیف تر میشد. (کلیله و دمنه). و جناح انعام و احسان او بر عالمیان گسترده. (کلیله و دمنه) . هیچ مشاطه ای عفو و احسان مهتران را چون زشتی جرم... کهتران نیست. (کلیله و دمنه).
چیست احسان را مکافات ای پسر
لطف و احسان و ثواب معتبر.مولوی.
مُرد محسن لیک احسانش نمرد.مولوی.
گرچه احسان نکوست از کم و بیش
ظلم باشد بغیر موضع خویش.مکتبی.
-احسان کردن؛ افضال کردن :
اگرچه شعر مرا گفته ای بسی احسنت
و گرچه در حق من کرده ای بسی احسان.
امیرمعزی.
چه احسانها که من با خویش کردم
که آخر خویش را درویش کردم.
میرزا اسحاق شیخ الاسلام.
-احسان نمودن؛ بِرّ و نیکوئی نمودن :
احسان نماید و ننهد منّت
منّت نهاد هرکه نمود احسان.فرخی.
-احسان یافتن؛ نیکوئی یافتن. نعمت یافتن :
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان.فرخی.
|| دانستن چیزی. بدانستن. || نیک کردن. || نیک گفتن. نیکوئی گفتن: و انصاف، در احسان این نظم هیچ باقی نگذاشته است. (ترجمهء تاریخ یمینی). || بر پشتهء بلند نشستن. || و جرجانی در تعریفات آورده است که: احسان در لغت، بعمل آوردن خیری است که اجرای آن سزاوار باشد و در شریعت آن است که خدا را آن چنان عبادت کنی که گوئی او را می بینی، چه اگر تو او را نبینی او تو را می بیند. و نیز احسان عبارت است از تحقیق بعبودیت بر مشاهدهء حضرت ربوبیت بنور بصیرت یا رؤیت حق موصوف بصفات خود بعین صفت وی. او را از راه یقین توان دید ولی بحقیقت نتوان دید و از این رو رسول الله (ص) فرموده: کأنک تراه. زیرا بنده خدا را از پشت پردهء صفات می بیند ولی در حقیقت خدا را نمی بیند، زیرا که خدا خود داعی بر وصف خویش میباشد و این رؤیت دون مقام مشاهده است در مقام روح.
به دو سه بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا بمن احسانت باشد احسن الله جزاک.
رودکی.
دست سخن ببست و بمن دادش
هرگز چنین نکرد کس احسانی.
ناصرخسرو.
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی.
ناصرخسرو.
مرا حسّان او خوانند ازیراک
من از احسان او گشتم چو حسّان.
ناصرخسرو.
سخا و علم و حلم و خلق نیکو
عطا و فضل و اصل و عدل و احسان.
ناصرخسرو.
با تو نکند کسی کنون احسان
زیرا که نه اهل برّ و احسانی.ناصرخسرو.
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خو دارد.ناصرخسرو.
معترف است در صورت نعمت به احسان او. (تاریخ بیهقی).
نه از این اخترانم اقبالی است
نه از این روشنانم احسانی است.
مسعودسعد.
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را چو بنده سازد.نظامی.
هر روز... درجت وی [ گاو ] در احسان و انعام، منیف تر میشد. (کلیله و دمنه). و جناح انعام و احسان او بر عالمیان گسترده. (کلیله و دمنه) . هیچ مشاطه ای عفو و احسان مهتران را چون زشتی جرم... کهتران نیست. (کلیله و دمنه).
چیست احسان را مکافات ای پسر
لطف و احسان و ثواب معتبر.مولوی.
مُرد محسن لیک احسانش نمرد.مولوی.
گرچه احسان نکوست از کم و بیش
ظلم باشد بغیر موضع خویش.مکتبی.
-احسان کردن؛ افضال کردن :
اگرچه شعر مرا گفته ای بسی احسنت
و گرچه در حق من کرده ای بسی احسان.
امیرمعزی.
چه احسانها که من با خویش کردم
که آخر خویش را درویش کردم.
میرزا اسحاق شیخ الاسلام.
-احسان نمودن؛ بِرّ و نیکوئی نمودن :
احسان نماید و ننهد منّت
منّت نهاد هرکه نمود احسان.فرخی.
-احسان یافتن؛ نیکوئی یافتن. نعمت یافتن :
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان.فرخی.
|| دانستن چیزی. بدانستن. || نیک کردن. || نیک گفتن. نیکوئی گفتن: و انصاف، در احسان این نظم هیچ باقی نگذاشته است. (ترجمهء تاریخ یمینی). || بر پشتهء بلند نشستن. || و جرجانی در تعریفات آورده است که: احسان در لغت، بعمل آوردن خیری است که اجرای آن سزاوار باشد و در شریعت آن است که خدا را آن چنان عبادت کنی که گوئی او را می بینی، چه اگر تو او را نبینی او تو را می بیند. و نیز احسان عبارت است از تحقیق بعبودیت بر مشاهدهء حضرت ربوبیت بنور بصیرت یا رؤیت حق موصوف بصفات خود بعین صفت وی. او را از راه یقین توان دید ولی بحقیقت نتوان دید و از این رو رسول الله (ص) فرموده: کأنک تراه. زیرا بنده خدا را از پشت پردهء صفات می بیند ولی در حقیقت خدا را نمی بیند، زیرا که خدا خود داعی بر وصف خویش میباشد و این رؤیت دون مقام مشاهده است در مقام روح.