احراض
[اِ] (ع مص) پدر فرزند ناخلف شدن. (منتهی الارب). فرزند بد زادن. (تاج المصادر). || سخت بیمار کردن. (زوزنی). بیمار افکندن. (منتهی الارب): احرضه الله. || نزار کردن عشق مردم را. (زوزنی). || گداختن بدن را و نزدیک بمرگ کردن. || خداوندِ معدهء فاسد گردانیدن. (منتهی الارب).
احراض
[اَ] (ع ص، اِ) جِ حَرَض. مردم ضعیف که کارزار نتوانند کرد.
احراف
[اِ] (ع مص) خداوند مال افزوده و باصلاح آمده گردیدن. (منتهی الارب). نیکومال شدن. افزایش کردن مال. || احراف ناقه؛ لاغر کردن. لاغر گردانیدن. (منتهی الارب). اشتر نزار کردن. (تاج المصادر). || ورزه کردن. کسب کردن. (منتهی الارب). ورزیدن. || پاداش نیکی یا بدی دادن. (منتهی الارب).
احراف
[اَ] (ع اِ) جِ حَرف. طرفها. جانبها. || (ص، اِ) شتران مادهء لاغر.
احراق
[اِ] (ع مص) سوختن. (زوزنی). سوزانیدن. (تاج المصادر). بسوزانیدن. نیک سوزانیدن. (منتهی الارب) :
هست سرمایهء احراق جهانی شرری.
|| سوز آوردن. || حریقه ساختن. (و حریقه طعامی است) . (منتهی الارب). || اذیت رسانیدن. (منتهی الارب). || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اِحراق، هو ان تمیز الحراره الجوهر الرطب عن الجوهر...
احرام
[اِ] (ع مص) آهنگ حج کردن. || بحرمت شدن. در حرمتی که هتک آن روا نیست درآمدن. || حرام بکردن. (تاج المصادر). || به ماههای حرام درآمدن. در ماه حرام شدن. (تاج المصادر). || در حرم مکه یا مدینه درآمدن. در حرم شدن. (تاج المصادر). || اِحرام مرأه؛ حائض شدن...
احرام
[اِ] (ع اِ) شَرب سیاه و از آن طیلسان کردندی. (رحلهء ابن جُبیر).
احرام
[اَ] (ع اِ) جِ حَرَم و حَریم.
احرام بند
[اِ بَ] (نف مرکب) آنکه احرام بسته باشد :
طراوت که از جان هواخواه تست
ز اِحرام بندانِ درگاه تست.کلیم.
احرامی
[اِ] (ص نسبی، اِ) در تداول فارسی، قسمی سجّاده از پنبه با نقشهای کبود بر زمینهء سپید. گستردنی خرد و غالباً با زمینهء سپید و گلهای آبی که چون سجّاده بر آن نماز گزارند. جانماز. مُصَلّی. || چادر نادوخته که حاجیان پوشند :
محرم کوی تو تا هر روز گردد آفتاب
از...
احرثه
[اَ رِ ثَ] (ع اِ) جِ حِراث.
احرد
[اَ رَ] (ع ص) بخیل. لئیم. || ستور که مبتلا به بیماری حَرَد باشد. (منتهی الارب).
احرس
[اَ رُ] (ع اِ) جِ حَرس. روزگاران. دهور.
احرس
[اَ رَ] (ع ص) قدیم. کهنه. (منتهی الارب). || آنکه از هیچکس نترسد. || (ن تف) نعت تفضیلی از حراست.
- امثال: احرس من الاجل .
احرس من کلبٍ . (مجمع الامثال میدانی).
احرش
[اَ رَ] (ع ص) دینار اَحرَش؛ دینار درشت مُهر بجهت نوی و تازگی. || ضَبّ اَحرَش؛ سوسمار درشت. (منتهی الارب). || هرچه پوست او درشت باشد نه نرم.
احرص
[اَ رَ] (ع ن تف) حریص تر: و لتجدنَّهم احرص الناس علی حیوه. (قرآن 2/96).
- امثال: احرصُ من ذَرّه .
احرصُ من کلب علی جیفه .
احرصُ من کلب علی عَرْق (عَرْق استخوانی است که بر آن گوشت باشد) .
احرصُ من کلب علی عِقی . (مجمع الامثال میدانی).
احرض
[اَ رَ] (ع ص) تنگ چشم. || آنکه کرانهء پلکهای چشم وی ریخته باشد. (منتهی الارب). || (ن تف) نعت تفضیلی از حرض.
احرض
[اَ رُ] (اِخ) کوهی است ببلاد هذیل و از این رو آن را احرُض خوانند که هرکه از آب آنجا خورد معدهء وی فاسد گردد.
احرف
[اَ رُ] (ع اِ) جِ حَرف.
احرق
[اَ رَ] (ع ن تف) سوزنده تر.
