اتست
[اُ سَ] (اِ) گیاهی است که بهندی گل هاپودنه گویند.
اتسز
[اَ سِ] (اِخ) (از ترکی آت، آد، نام + سز، ادات سلب؛ و مجموع کلمه بمعنی بی نام است و این تفألی است ماندن و نمردن کودک را در بلاد ترکستان. یا از اَت بمعنی گوشت + سز و یا از آت بمعنی اسب + سز) رجوع به آتسز، و...
اتسز
[اَ سِ] (اِخ) ابن علاءالدین جهانسوز. حاکم فیروزکوه از قبل سلطان محمد خوارزمشاه. رجوع به حبط1 ص413 شود.
اتسز
[اَ سِ] (اِخ) ابن محمد خوارزمشاه. رجوع به اتسز خوارزمشاه و آتسز شود.
اتسز
[اَ سِ] (اِخ) ابن السلی خان. ابن ملنجه. اتسزخان. از طبقهء دوم ملوک تاتار. رجوع به حبط ج2 ص2 شود.
اتسز
[اَ سِ] (اِخ) خوارزمشاه. ابن محمد ملقب به قطب الدین یا علاءالدین(1) ابن نوشتکین. سیمین خوارزمشاه. و او استقلال خود را اعلام کرد ولی در سال 533 ه . ق. مغلوب سلطان سنجر شد و بار دیگر طغیان کرد و خود را پادشاه خواند و قلمرو خود را تا حدود...
اتسز
[اَ سِ] (اِخ) علاءالدین. رجوع به اتسز خوارزمشاه شود.
اتسز
[اَ سِ] (اِخ) قطب الدین. رجوع به اتسز خوارزمشاه شود. مؤلف حبیب السیر آرد: اتسزبن قطب الدین محمد. ملک اتسز پادشاهی بود فاضل و خوش طبع و بوفور علم و دانش سرآمد افاضل سلاطین بوده و چون او نیز مانند پدر و بلکه بیشتر در ذمهء سلطان سنجر حقوق خدمت...
اتسند
[اُ سَ] (اِخ) نام قریه ای در نخشب به ماوراءالنهر.
اتش
[اَ تَ] (اِخ) جدّ محمد و طی پسران حسن صغانی انباری که از محدثان بوده اند.
اتشاج
[اِتْ تِ] (ع مص) بهم پیوستگی نسبت و قرابت. حشو قوم شدن : و او بسبب قرابت نسب و اتشاج لحمت و مذلتی که بر طایع [ خلیفهء عباسی ] و خلع او رفت او را در کنف عاطفت و رحمت خویش گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص308). کفایت...
اتشاح
[اِتْ تِ] (ع مص) توشح. حمایل بگردن درافکندن.
اتشار
[اِتْ تِ] (ع مص) تیز و تُنُک کردن خواستن زن دندان را تا کم سنّ نماید. استیشار.
اتشاق
[اِتْ تِ] (ع مص) قدید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). قاق کردن. قدید و وشیق کردن گوشت. بدرازا بریدن و خشک کردن گوشت. یکجوش قدید کردن گوشت توشه را.
اتش بیک
[] (اِخ) محلی در مغرب میانهء آذربایجان.
اتشح
[اَ شَ] (ع ص) مرد تشحه ناک و تشحه جدّ و حمیت است.
اتشند
[اُ شَ] (اِخ) قریه ای است از اعمال نسف. (سمعانی) (معجم البلدان).
اتشندی
[اُ شَ] (ص نسبی) منسوب به اُتشند.
اتشی
[اَتِ] (اِ) خارپشت کلان تیرانداز. سیخول. قُنفُذ. و امروز در نواحی طهران تشی گویند.
اتصاف
[اِتْ تِ] (ع مص) نشان پذیرفتن. صفت گرفتن. بصفتی موصوف شدن. موصوف شدن. || صفت کردن. (تاج المصادر). || با هم ستودن چیزی را. || ستوده شدن. || نشان پذیری.
