اترار
[اُ] (اِخ) نام شهریست در ساحل غربی رود سیحون و این نام قدیم فاراب است. و هم اکنون خرابه های این شهر در نه فرسنگی جنوب شهر «ترکستان» و یا «حضرت» دیده میشود. و مولد ابونصر حکیم مشهور بدین جا بوده است و امیر تیمور بدانجا درگذشته است: و جغتای...
اتراز
[اِ] (ع مص) سخت فراگرفتن خمیر. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). سخت کردن خمیر را. (منتهی الارب). || سخت کردن دوندگی گوشت اسب را. || سخت تافتن رسن را.
اتراس
[اَ] (ع اِ) جِ تُرْس. سِپَرها.
اتراص
[اِ] (ع مص) استوار کردن. محکم کردن. (تاج المصادر بیهقی). || برابر کردن. راست گردانیدن، چنانکه ترازو را.
اتراع
[اِ] (ع مص) پر کردن. (زوزنی). پر گردانیدن.
اتراع
[اِتْ تِ] (ع مص) پر گردیدن. پر شدن. || واایستیدن. (تاج المصادر بیهقی).
اتراف
[اِ] (ع مص) اصرار بر نافرمانی کردن. (منتهی الارب). || در نعمت فیریده گردانیدن. در نعمت دَنَه گرفته گردانیدن. (زوزنی). نعمت دادن کسی را چندانکه بغلبهء نشاط انجامد. دنه گرفتن در نعمت. گمراه کردن نعمت کسی را. بیراه کردن نعمت کسی را. هار کردن. نعمت بسیار دادن. در نعمت انبارده...
اتراق
[اُ تُ / اُ] (ترکی، اِ) توقف چندروزه در سفری بجائی.
-اتراق کردن؛ نشستن در منزلی چند روزی. موقتاً در منزلی اقامت گزیدن.
اتراک
[اَ] (ع ص، اِ) جِ تُرک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). جِ ترکی . تُرک. ترکان : شیاطین اتراک از شیشهء ضبط بیرون افتادند و اتراک را از تازیکان جدا کردند. (جهانگشای جوینی).
بأبی الذی لاتستطیع لعجبه
ردّالسلام و ان شککت فعج به
ظبی من الاتراک ما ترک الظئا
الحاظه من سلوه لمحبه.
حفید ابی بکربن...
اتراک
[اِتْ تِ] (ع مص) گذاشتن. ترک کردن. بگذاشتن. ماندن. بماندن.
اتربه
[اَ رِ بَ] (ع اِ) جِ تُراب. خاکها.
اترج
[اُ رُج ج] (معرب، اِ) جِ اُتْرُجَّه (معرب از فارسی ترنج). مَتک. (زمخشری). زرین درخت. (ریاض الادویه). باتو. اُترُنجه. تُرنج. (زمخشری). و فی شرح الفصیح للمرزوقی: الاترج فارسی معرب. (المزهر). تفاح مائی. (برهان). بعض لغت نامه نویسان اترج را بالنگ گفته اند و ظاهراً این درست نباشد. من میوهء آنرا...
اترجه
[اُ رُجْ جَ] (معرب، اِ) واحد اترج. || (اِخ) نام جایگاهی. (مهذب الاسماء).
اترجی
[اُ رُ] (ص نسبی) اُتْرُجیّه. برنگ اُترُج. || (اصطلاح طب) رنگی از رنگهای قارورهء بیمار. || قسمی از یاقوت که برنگ اترج باشد. (الجماهر بیرونی).
اترجیه
[اُ رُجْ جی یَ] (ع اِ)(1) بارنجبویه. بادرنجبویه.
(1) - Melisse de Moldavie (Citronnelle.)
اترع
[اَ رَ] (ع ص) سیلی که وادی را پر کند. (منتهی الارب). || سیری اَترَع؛ رفتاری سخت.
اترف
[اَ رَ] (ع ص) آنکه در میانهء لب برین تندی دارد. || (ن تف) مرفّه تر. برفاه تر.
-امثال: اترف من ربیب نعمهٍ؛ الترفه النعمه والربیب المربوب، یضرب للمنعم علیه. (مجمع الامثال میدانی).
اترک
[اَ رَ] (اِخ)(1) نام رودی در مشرق خزر بطول 500 هزار گز به ایران که از هزارمسجد سرچشمه گیرد و بسوی مغرب روان گردد و رود سومبار یا سیمبار در قلعهء چات بدو پیوندد و از دریاچه هائی که همین رود پدید آورده بگذرد و پس از عبور از قوچان...
اترنج
[اُ رُ] (معرب، اِ) تُرنج. اُترُج. باتو. (دمشقی). رجوع به اترج شود.
اترنجه
[اُ رُ جَ] (معرب، اِ) یک ترنج.
