ابیشاغ
[اَ] (اِخ) رجوع به ابی شک شود.
ابی شای
[اَ] (اِخ) (پدر عطا) نام ارشد اولاد صرویه خواهر داود و برادر یوآب.
ابی شک
[اَ شَ] (اِخ)(1) (پدر خطا) دختر زیبای شونمیه از طایفهء یساکار پرستار داود که پس از داود ادونیاه خواستار او شد و مرادش این بود که با ازدواج او سلطنت را نیز دارا شود و سلیمان او را بجزای کردار وی هلاک کرد.
(1) - Abisag.
ابیشم
[اَ شَ] (اِ) مخفف ابریشم. (شعوری از مجمع الفرس).
ابیشون
[اَ] (اِ) بیونانی راتینج است. (مخزن الادویه). رجوع به ابیتون شود.
ابیشه
[اَ شَ / شِ] (ص) جاسوس. (فرهنگ اسدی). این کلمه را صاحب برهان انیشه و ایشه نیز ضبط کرده به همین معنی :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.شهید.
و محتمل است که اپیشه صحیح و سایر صور مصحف آن باشد آن نیز نه بمعنی...
ابیض
[اَ یَ] (ع ص، اِ) سپید. سفید. سپیدرنگ. نقیض اسود، یعنی سیاه. || سپیدپوست. || سپیدسر. || کنایه از شمشیر. || گوشت خام. (مهذب الاسماء). || جوانی. (مهذب الاسماء). || موت ابیض؛ مرگ ناگهانی. موت فجائی. || مرد پاک ناموس. مؤنث: بَیْضاء. ج، بیض. || (ن تف) هذا ابیض منه؛...
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) نام کوهی بمکه مشرف بر حق ابراهیم بن محمد بن طلحه و حق ابی لهب و آنرا بجاهلیت مُستَنذَر مینامیدند.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) کوه عرج. و آن بر سر راه حاج میان مکه و مدینه باشد.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ)(1) (بحرال .....) نام قسمت علیای نیل تا آنجا که به بحرالازرق پیوندد. رجوع به نیل شود.
(1) - Fleuve blanc.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) (بحر...) خلیج اقیانوس منجمد شمالی بشمال روسیه از طرف مغرب محدود بشبه جزیره های کلا و از طرف مشرق به کانین و ممتد است از شمال شرقی بجنوب غربی بطول 555 هزار گز و حد اعلای عرض آن 250 هزار گز است.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) (سیّد...) لقب الثائر بالله علوی. رجوع به حبط1 ص345 و رجوع به ابوالفضل جعفربن محمد بن حسین المحدث شود.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) (الوادی ال ....) رجوع به وادی الابیض شود.
ابیض
[اَ بَیْ یِ] (ع اِ مصغر) مصغر اباض و آن رسنی است که بدان دست شتر را با بازویش بندند تا پا برداشته دارد.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) یا ابیض المدائن یا قصر ابیض. نامی است که عرب بقصر ساسانیان در مدائن داده اند. یاقوت گوید: او یکی از عجائب دنیا و تا زمان مکتفی برپای بود و این همان قصر است که بحتری شاعر عرب آنرا بدین گونه وصف کرده است:
و لقد رابنی بنوبن...
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) (قصر...) بنای خرابی در حیره است که آنرا نیز قصر ابیض نامند و گمان برده اند آن قصر هارون الرشید کرده است.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) (رأس یا الرأس ال ....) در ساحل سوریه به پانزده هزارگزی شهر صور بطرف جنوب، دماغه ای است.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) ابن حمّال بن مرثد (یزید)بن ذی لحیان المآربی السبائی. از صحابهء رسول صلی الله علیه و آله است.
ابیض
[اَ یَ] (اِخ) ابوالاَغربن الاَغر. محدث است.
ابیضاض
[اِ یِ] (ع مص) سپید شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سخت سپید شدن. (منتهی الارب).
