ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) ابن صرّاع. مردی است از بنی عجل.
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) اسودبن قیس. محدث است.
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) جهنی. صحابی است. وی به فتح مکه در رکاب رسول صلوات الله علیه بود و پیوسته در بادیه بسر می برد و بآخر خلافت معاویه درگذشت.
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) الدمشقی. محدث است. او از عباده بن نسی و از او ابومعاویه روایت کند.
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) زیادبن رباح. تابعی است. او از ابی هریره و از او غیلان بن جریر روایت کند.
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) صرمه بن قیس یا صرمه بن ابی اَنَس. مردی از بنی نجار از قبیلهء خزرج. او نخست پرستش بتها می کرد، سپس دین ترسائی گرفت و رهبانیت گزید و در شیخوخیت آنگاه که پیامبر صلوات الله علیه مسلمانی پدید کرد ابوقیس اسلام آورد. او را اشعار حکم...
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) صیفی بن اسلت انصاری. در نام او اختلافات است. بعضی او را از صحابه شمرده اند و جمعی گویند که او اسلام نیاورد.
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) عبدالرحمن بن ثروان. محدث است.
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) مالک بن حارث یا صرمه بن ابی انس یا مالک بن صفره. رجوع به ابوقیس صرمه بن قیس... شود.
ابوقیس
[اَ قَ] (اِخ) مولی عمروبن العاص. تابعی است و از عمروبن العاص روایت کند.
ابوقیطس
[] (اِ) (تحفهء حکیم مؤمن). مصحف ابوفسطون.
ابوقیل
[اَ] (اِخ) حی بن هانی است.
ابوقیله
[اَ لَ] (اِخ) عیاض بن عیاض التّنعی. محدث است و از مالک بن جعونه حدیث شنیده است.
ابوکاسب
[اَ سِ] (ع اِ مرکب) گرگ. ذئب. سرحان. سید. بچکم. ابوسرحان.
ابوکالنجار
[اَ لِ] (اِخ) چند تن از سلاطین دیالمه و یکی از امراء گرگان (آل زیار) کنیت گونه ای داشته اند که آن در کتب گاهی بصورت ابوکالنجار و گاهی ابوکالنجر و گاهی ابوکالیجار آمده است. ابوریحان در آثارالباقیه (چ زاخائو ص 133) در جدول ملوک دیالمه دوبار این کلمه را...
ابوکالنجار
[اَ لِ] (اِخ) انوشیروان بن منوچهربن قابوس. او قائم مقام پدر شد و نسبت به سلطان مسعود غزنوی اظهار اطاعت و انقیاد نمود اما در وقتی که سلطان بحدود جرجان رسید ابوکالنجار بتکلیفات مالایطاق مکلف شد. بنابر آن جرجان را بازگذاشته در بعض قلاع متحصن گردید و هم آنجا روزگار...
ابوکالنجار
[اَ لِ] (اِخ) خال نوشیروان بن منوچهربن قابوس. در آن وقت که مسعود کدخدائی برای ری و جبال تعیین کردن میخواست خواجه احمدحسن، نام ابوکالیجار برد و مسعود در جواب او گفت: باکالیجار بد نیست و لیکن شغل گرگان و طبرستان بپیچد که آن کودک پسر منوچهر، نیامده است چنانکه...
ابوکالنجار
[اَ لِ] (اِخ) ملقب به فخرالدوله و فلک الامه، از دست خلافت. ابن فناخسره. رجوع به آثارالباقیه ص 133 شود.
ابوکالنجار
[اَ لِ] (اِخ) مرزبان بن فناخسره عضدالدوله بن حسن رکن الدولهء دیلمی بویهی ملقب به صمصام الدوله و شمس المله از دست خلافت. (آثارالباقیه ص 133). جلوس 379، ه . ق. وفات 388 ه . ق. چون عضدالدوله رخت فنا بدارالبقا برداد صمصام الدوله در بغداد قدم بر مسند امیرالامرائی...
ابوکالنجار
[اَ لِ] (اِخ) صمصام الدوله. رجوع به ابوکالنجار مرزبان بن فناخسره شود.
