آرد کپان
[] (اِخ) نام طائفه ای از ایل قشقائی ساکن حوالی سمیرُم مرکب از 150 خانوار.
آردل
[دِ] (اِ) فراشی که برای خواندن و احضار سپاهیان یا گناهکاران و یا مدعی علیهم فرستادندی.
-آردل بی چوب؛ کنایه از بول است آنگاه که تنگ گیرد کسی را.
آردل
[دَ] (اِخ) نام راهی است در بختیاری که تا مالمیر بسیار تنگ است و برای عبور صعب و قلعهء چغاخور نزدیک 700 گز از آردل ارتفاع دارد. و اهل محلّ اَردَل گویند.
آردل باشی
[دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)رئیس آردِلان.
آردلو
[دَ لَ / لُو] (اِ مرکب) آردهاله. || آردالو. اشکنهء با آرد.
آردم
[دَ] (اِ)(1) آذریون. آذرگون.
.(شلیمر)
(1) - Anethe des fleuristes.
آردن
[دَ] (مص) مخفف آوردن، چون تانستن مخفف توانستن. این مصدر غیرمستعمل لکن مشتقات از آن معمول است :
درنگ آرا سپهر چرخ وارا
کیاخن تَرْت باید کرد کارا.رودکی.
لعل می را ز درج خم برکش
در کدو نیمه کن بنزد من آر.رودکی.
ار خوری از خورده بگساردْت رنج
ور دهی مینو فراز آردْت گنج.رودکی.
بود رسم و...
آردن
[دَ] (اِ) ظرفی چون طبقی با سوراخهای بسیار که طباخان و حلوائیان بر سر دیگ نهند و روغن و شیره و ترشی و غیر آن بدان پالایند. آبکش. پالاون. پالونه. ترشی پالا. ماشو. ماشوب. سماق پالا. اَردَن. پالوانه. زازل. || کفگیر. || (اِخ) نام ولایتی. (برهان قاطع).
آرد و بار
[دُ] (اِ مرکب، از اتباع) جنس آرد، خمیر، نان: آردوبار فلان نانوائی؛ جنس نانِ آن.
آردوج
(اِ) اَردوج. درخت ابهل.
آرده
[دَ / دِ] (اِ) آرد کنجدهء سپید. ارده. لکد.
آردهالجه
[لِ جَ] (معرب، اِ مرکب)معرب آردهاله.
آردهاله
[لَ / لِ] (اِ مرکب) (از: آرد، دقیق + اهالهء عربی، روغن و چربو) کاچی. حریرهء آردی. (زمخشری). اوماج. (صراح). سخینه. (صراح) (زمخشری). بلماق. بولماج. آرددوله. آردتوله. آرداله. (مهذب الاسماء). اَردوله.
آرده خرما
[دَ / دِ خُ] (اِ مرکب) طعامی است که از خرما و آرد یا نان گرم و کره سازند. رنگینک.
آردهه
[] (اِخ) نام ناحیه ای از اعمال طهران دارای معدن ذغال سنگ.
آردی
(ص نسبی) از آرد. منسوب به آرد. آلودهء به آرد. آردین: حلوای آردی. || (اِ) قسمی از شفتالو. (غیاث اللغات). هلوآرده، و آن شفتالوئی باشد خرد و کم آب.
آردی روغن
[رَ / رُو غَ] (اِ مرکب)حلوای آردی. حلوا که از آرد گندم کنند :
آردی روغن و حلوای برنجی و زلیب
مرد کاری چو بچنگال زنی اول بار.
بسحاق اطعمه.
آردی روغن برم لال آمده ست
نام من از غیب چنگال آمده ست.
بسحاق اطعمه.
آردین
(ص نسبی) آردی. منسوب به آرد. از آرد. آلودهء به آرد.
آردینه
[نَ / نِ] (اِ مرکب) آنچه از آرد کنند. آشی که از آرد پزند :
فغان از دل آردینه بخاست
ببستند بر خود کفنهای ماست.
بسحاق اطعمه.
آرز
[رُ] (ع اِ) اَرُزّ. رُزّ. برنج (یکی از حبوب).