آرامش خواه
[مِ خوا / خا] (نف مرکب)آرامش جوی.
آرامش دادن
[مِ دَ] (مص مرکب) آرام کردن.
آرام شدن
[شُ دَ] (مص مرکب)آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن دَرد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وَجع.
آرامش یافتن
[مِ تَ] (مص مرکب) آرام شدن. آرام گرفتن.
آرام کردن
[کَ دَ] (مص مرکب)آرامانیدن. آرمش دادن. آرامش دادن. آرام بخشیدن. تسکین.
آرامگاه
(اِ مرکب) وَطن. (محمودبن عمر ربنجنی). موطن. مسکن. جای. جایگاه :
مگر کو بماند به نزدیک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه.فردوسی.
که ما را دل از بوم و آرامگاه
چگونه بود شاد بی روی شاه؟فردوسی.
بسازم بر این بوم آرامگاه
بمهر و وفای تو ای نیکخواه.فردوسی.
همه کوهشان بود آرامگاه
چنین بود آئین هوشنگ شاه.فردوسی.
ترا گنگ دژ...
آرام گرفتن
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)استراحت کردن. آسودن :
به طینوس گفت ایدر آرام گیر
چو آسوده گردی بکف جام گیر.فردوسی.
|| استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن :
نگه کن بر این گنبد تیزگرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد...
آرام گرفته
[گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) ساکن :
بازآمده ای تا بنمائی و بشوری
در شور میار این دل آرام گرفته.امیرخسرو.
آرامگه
[گَهْ] (اِ مرکب) مخفف آرامگاه. جای آسایش. مهد. مهاد :
نهاده بر آن دژ دری آهنین
هم آرامگه گشت و هم جای کین.فردوسی.
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
حافظ.
جان بشکرانه کنم صرف گر آن دانهء دُر
صدف دیدهء حافظ بود آرامگهش.حافظ.
|| مقر. مستقر. وطن. موطن :
بسازند و آرایش...
آرام ناهارائیم
(اِخ) (بمعنی شام میان دو شط) نام باستانی که به بین النهرین میداده اند. الجزیره.
آرامنده
[مَ دَ / دِ] (نف) مطمئن.
آرامی
(حامص) آرام. سکون. سکنه. قرار. راحت. استراحت. آسایش. سکونت. || آهستگی. رفق. تأنی. مدارات. || هَون. (صراح).
آرامی
(ص نسبی) منسوب به آرام، فرزند پنجم سام.
-زبان آرامی؛ لهجه ای از زبان سامیان بدوی مشرق فرات.
- قوم آرامی؛ آرامیان.
آرام یافتن
[تَ] (مص مرکب) استراحت کردن. برآسودن. مستریح شدن :
وز آن پس بکین سیامک شتافت [ کیومرث ]
شب و روز آرام و خفتن نیافت.فردوسی.
سپهدار بشنید و آرام یافت
خوش آمدْش از آن مهتران کام یافت.
فردوسی.
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه [ خسروپرویز ] آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی...
آرامیان
(اِخ) شعبه ای از نژاد سامی، فرزندان آرام، پنجمین پسر سام، ساکن سوریه و بین النهرین.
آرامیدگی
[دَ / دِ] (حامص) طمأنینه. سکون. قرار. استقرار. آرمیدگی.
-آرامیدگی نمودن؛ تَوَقّر.
آرامیدن
[دَ] (مص) آرمیدن. استراحت کردن. آسودن. ساکن شدن. (زمخشری). آسایش یافتن. سکون. استقرار. اسکان. (زوزنی). بیارامیدن. قرار گرفتن :
نیارامد از بانگ هنگام جنگ [ رستم ]
همی آتش افروزد از خاک و سنگ.
فردوسی.
شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی.فرخی.
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد...
آرامیده
[دَ / دِ] (ن مف / نف) ساکن. ساکت. مستریح. مطمئن. آرمیده.
- آرامیده شدن؛ سجو. تفرج.
- آرامیده شدن ورَم و آماس؛ انفشاش.
- آرامیده کردن ستور؛ توقیر آن. تسکین او.
- آرامیده گفتن؛ تهوید. نرم گفتن. آهسته و شمرده گفتن.
آران
(اِ) آرنج. آرن. وارن. رونکک. مرفق.
آران
(اِخ) نام مرکز خرّهء کویرات کاشان، و خر و الاغ های آنجا از نوعی بزرگ باشد چون استری :
خوانی دو سه آراست که آرایش آن بود
یک کلهء گاو و دو سه دست خر آران.
شفائی.
بمعنی ولایت اَرّان نیز آورده اند. رجوع به ارّان شود.