آرتق
[تِ] (اِخ) نام ایستگاهی در حدود ایران و روس که از آب گلریز آبیاری می شود.
آرتماطیقی
[رِ] (معرب، اِ) اَرِتماطیقی. اَرِثماطیقی. علم عدد و حساب و آن قسمتی از فلسفهء تعلیمیهء ریاضیه باشد. و رجوع به ارثماطیقی شود.
آرتیست
(فرانسوی، ص، اِ)(1) هنرمند. هنری. || بازیگر.
(1) - Artiste.
آرث
[رَ] (ع ص) اَرَث. گوسپند خال خال. گوسفند منقط. گوسفند که خالهای سیاه و سپید دارد.
آرج
[رَ] (اِ) آرنج. آرنگ. آرن. وارن. رونکک. مرفق. آرَت. || نام پرنده ای. (برهان). و رجوع به آرت شود.
آرد
[رَ] (اِ) مخفف آراد. نام روز بیست وپنجم از هر ماه شمسی.
آرد
(اِ) نرمه و آس کرده یا نرم کوفتهء حبوب چون جو و گندم و برنج و نخود و باقلا. دقیق. طحین. طحن. آس. پِسْت. لوکه :
گیا همچو دانه ست و ما آرد او
چو بندیشی و این جهان آسیاست.
ناصرخسرو.
بی آرد می شود بسوی خانه زآسیا
آنکو نبرده گندم و جو به آسیا...
آردآب
(اِ مرکب) آرد جو به آب آمیخته که بچارپا دهند.
آردآلود
(ن مف مرکب) غبار آرد گرفته.
آردآله
[لَ / لِ] (اِ مرکب) آردهاله. سخینه. (ربنجنی).
آردابه
[بَ / بِ] (اِ مرکب) آردآب. || آردی که به آب شوربا ریزند. || شوربائی که آرد در آن آمیزند. || آرد به آب آمیخته. کشک.
آرداد
(اِ) غول بیابان. و این غول به صورت آدمی باشد پرموی با پایهای دراز و عقب ماندگان کاروان را بشب چون راهنمائی در پیش افتد و از راه بیرون برد به بیابان و آنان را هلاک کند و خونشان بیاشامد. این کلمه تنها در فرهنگ شعوری هست و این فرهنگ...
آردالو
[لَ / لُو] (اِ مرکب) قسمی اِشکنه که آرد در آن کنند.
آردبیز
(اِ مرکب) مُنخل. غربال. اَلک. تنگ بیز.
آردتوله
[لَ / لِ] (اِ مرکب) آردهاله :
آن آردتوله خور که بمن لوت خوار گفت
چون ماستابه پخت ز من عذرها بخواست.
بسحاق اطعمه.
آرددان
(اِ مرکب) آن خانه از نانوائی که در آن آرد پستا کنند. || کندو یا ظرفی دیگر که در آن آرد ریزند.
آرددوله
[لَ / لِ] (اِ مرکب) آردهاله.
آردستان
[دِ] (اِخ) اَردِستان.
آردشیر
(اِ مرکب) حریرهء آرد گندم.
آردفروش
[فُ] (نف مرکب) دقّاق.